یادمه وقتی ۶ سالم بود، یه روز مامان خانم جان اومد و خیلی منطقی یه حرف هایی زد که خلاصه اش این بود که بیا بریم واکسنت رو بزنیم.
بین حرف ها هم نصیحت هایی بود که اونم خلاصه اش حاکی از ضرورت بچه ی خوبی بودن من بود.
و در آخر وعده و وعید هایی وسوسه برانگیز :)

. ما رفتیم درمانگاه، بماند که من انقدر کولی بازی درآوردم که همه ی پرسنل اومدن تا مطمئن بشن این صداهای یه بچه ی شش ساله است نه صدای یکی از طرفین قرار دعوا؛)

با این وجود مامان عزیزم به وعده اش عمل کرد
هرچند که من اون توصیه ها رو‌ انجام نداده بودم.

 جایزه ی مثلا بچه ی خوب بودنم، یه لباس سفید بود به انتخاب خودم.
و من از اون روز تا چند وقت تمام رفتارهای زندگیم تحت تاثیر اون لباس شد. 
هر جایی نمی نشستم، دائم حواسم بود که هرچیزی نخورم که احتمال کثیف شدنش باشه، دیگه از خاک بازی خبری نبود و. 
آخه می خواستم لباسم سفید بمونه

 

 

 

خدایا 
می دونم کلی توصیه کردی که اشتباه نکنم

که بنده ی خوبی باشم
و برای ترغیب شدنم کلی وعده دادی

می دونم من هیچ کدوم از توصیه ها رو عملی نکردم

و‌می دونم شما بازم از رحمانیتت،  ماه رمضون رو روزیم کردی.

خدایا به من گفتن بعد ماه مبارک، یه لباس سفید از جنس تقوا تنمون می کنن، گفتن مواظب باشید خاکیش نکنید، هر نگاهی نکنید، هر چیزی نخورید، هرجایی نرید با هرکسی نشست و‌برخاست نکنید و.


میشه کمکم کنی لباسم رو سفید نگه دارم؟ 

 

 

 

#خوش_بخت_آن_کسی_که_بخشیده_می‌شود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها