راهی به سوی نور



هرچقدر فکر‌می کنم یادم نمی آید  وقت هایی که مادر را ناراحت می کنم غیر از اینکه رفتارش سر سنگین می شود دیگر چه کار می کند؟ تا به حال عکس العمل دیگری از او  به خاطر ندارم، آن هم  چطور بی محلی کردنی!

هر کاری هم بکند، بازهم وقتی بیرون می روم و و‌خداحافظی می کنم، حتی اگر خودش هم بلند نشود که یه لقمه ای، میوه ای برایم بیاورد که به قول خودش بخورم تا از گرسنگی نمیرم! حتما حداقل یاداوری می کند که خودم  حواسم باشد و بردارم‌.

 قهرم که باشد، بازهم اگر جلوی تلویزیون خوابم ببرد، بعداز چند دقیقه گرمای پتویی که رویم انداخته را حس خواهم کرد. اگر امتحان داشته باشم و  بخواهم که دعایم کند، دلش نمی اید قهر بودنش را به رخم بکشد و جوابم را ندهد.

حتی اگر شب هم با دلخوری از من خوابیده باشد، صبح زودتر از من بیدار می شود که صبحانه ام را آماده کند. بازهم ناهار که آماده شد، صدایم می زند.


مادر است دیگر، بخواهد هم نمی تواند تو را نبیند، نشنود، با دردت دردش نگیرد.


مادر من نه معصوم است، نه علت آفرینش، نه نوری جدای انوار عالم 

مادرم نه غذایش را به یتیم و فقیر و اسیر داده و خودش گرسنه مانده، نه اول برای همسایه دعا کرده و بعد برای ما

یک مادر است شاید شبیه بقیه مادر ها



انتظار ما از شما که نگین آفرینشی بالاتر است بانو جان. شما که محدثه ای و هم کلام با جبرائیل.شما که دختر پیغمبر ص هستی و‌همسر علی ع.

 می دانم کم نبوده است زمان هایی که رنجاندمت. بارها ناراحتت کرده ام از بچگانه رفتار کردن هایم از فراموش کاری هایم. چه کنم؟ حواسم به خودم نبوده و حالا مریض شده ام. 

اما

شما حتی اگر از دستم ناراحت هم شده باشید، باز حواستان به فرزندتان هست،مگر نه؟

می شود مگر قهر کنید؟

می شود مگر توشه راه برایم نگذارید؟می شود حواستان به سرمای دلم نباشد؟ می شود طعام برایم در نظر نگرفته باشید و گرسنه ام بگذارید؟ می شود حالا که دلم را گم کرده ام، کمکم نکنید که پیدایش کنم؟ می شود برایم دعا نکنید ؟

نه .

من باور نمی کنم که مادرم، مادر تر از شما باشد.

 آن هم شما که مادر عالم هستید


می شود یتیم نوازی کنید و مأوایم دهید؟

جایی نزدیکی خودتان.

که کم کم بشوم همان فرزندی که دوست داشتید.


آیا می دانستید، خروج دلار و طلا و پول و جواهراتی که در امروز روزی(۲۶دی) در سال۵۷ اتفاق افتاده است، بیست و پنج برابرِ مبالغ اختلاس های جمهوری اسلامی ایران از ابتدای انقلاب تا به امروز بوده است؟!! راستی! آیا می دانستید، غیر از پول و حساب های بانکی و.، خانواده پهلوی با چند چمدان از ایران فرار کردند؟

تفسیر سوره ی نصر را می خواندم.

در آیه ی و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا»  جالب شد بدانم چرا از لفظ یدخلون استفاده شده است و مثلا گفته نشده یومنون، یا یدینون یا‌.


متوجه شدم استفاده از این کلمه به خاطر تفاوت در مراتبِ ایمانیِ افرادِ وارد شده به دین است.

اینکه فقط شهادتین گفته باشی، مؤمن نیستی! تازه مرحله ی یک دین محسوب می شوی، یعنی الان مسلم هستی! همین. مرتبه ای که فقط زبان است.

تا زمانی که ایمان وارد قلبت نشده باشد، مومن نیستی. اگرچه وقتی وارد قلبت هم شد، بازهم معصوم از تخلف نمی شوی،  باید مرحله ی بالاتر دین را طی کنی، یعنی مرحله ی عمل. 

و در مرحله ی بعدی عمل، تفاوت در میزان خلوص عمل هایت خواهد بود، هرچه عمل خالص تر، مرتبه ی ایمانی ات بالاتر.(خلاصه ی مقاله ی مراتب ایمان از منظر علامه طباطبایی که در انتهای متن بارگذاری شده است)


نکته ی بعدی که در سوره توجه ام را به خود جلب کرد این بود:

فضای ترسیم شده در سوره ی نصر، چقدر شبیه فضای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است، یک فتحی که با نصرت خدا اتفاق افتاده و مردم به خاطر فاتح بودن آن دین و چهارچوب، فوج فوج وارد می شوند، خُب در چنین جامعه ای همه مدل آدمی وارد شده است، چه آنکه فقط زبانی وارد شده -چه بسا به خاطر طمع  یا ترس یا نفاق- چه آنکه ایمان آورده اما فقط در حد ایمان قلبی. و برای رسیدن به عمل، باید یاد بگیرد و آنچه وارد قلبش کرده، عمق بدهد.

پس این آدم هم تخلف دارد.

.و باید بدانیم که اکثریت این فوج ها را همان دسته ی یک و دو می سازند.

اما.

شیطان فضای این جامعه را برای ما چطور وانمود می کند؟

القا می کند که جامعه ای که اسمش اسلامی هست،اما  تخلف هم دارد، دروغ و فساد و‌کارشکنی و فقر  هم دارد، پس به چه دردی می خورد؟

در نتیجه؟

درنتیجه، باید برویم سراغ طاغوت.همان مرتبه ی قبل صفر، همان پایین. چون به کمال ایمان نرسیده ایم برویم کافر شویم!


چه ابلهانه! آدم در چنین شرایطی بالاتر رفتن را انتخاب می کند نه پایین تر رفتن را.


اَمای دوم

وظیفه ی آن رأس های ایمانی جامعه آن است که از فوج فوج روی آوردن مردم حُسن استفاده کنند و عمق ایمانشان را افزایش دهند.

چرایی و منطقِ مبانی را برای همه جا بیاندازند.

مباحثه و مناظره و کرسی آزاد اندیشی برگزار کنند تا خلأ های فکری و ایمانی جامعه را شناسایی کنند و در جهت پر کردنش برنامه ریزی کنند، نظام های تربیتی و آموزشی را برای اصلاح و ارتقاء مراتب ایمانی بچینند.

 و اگر نکردند و نکردیم، روزی که تب و تاب این فوج ها بخوابد، مجبوریم راه رفته را دوباره طی کنیم، باید از اول شروع کنیم به توضیح دادن و استدلال  و رفع شبهه کردن.

چون مطابق منطق سوره، زمانی که باید حمد(ثنا و تحسین زیبایی اختیاری) و تسبیح(حرکت رو به کمال با رفع ضعف ها) و استغفار( پوشاندن و محو اثر) می کردیم، نکردیم.

می دانم، وعده پیروزی حق، صد البته حتمی است.

ولی نکند به خاطر  اشتباهات و تعلل های ما به تاخیر بیافتاد؟


مقاله مراتب ایمان

مراتب ایمان


#عطارد

مجموعه غزل

#کاظم_بهمنی


من که دائم پای خود دل را به دریا می زنم

پیش تو پایش بیفتد قید خود را می زنم

در وجودم کعبه ای دارم که زایشگاه توست

از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم

این غبار روی لب هام از فراق بوسه نیست!

_در خیالم بوسه بر پای تو مولا می زنم!_

از درِ مسجد به جُرم کفر هم بیرون شوم

در رکوع ات می رسم، خود را گدا جا می زنم

این که روزی با تو می سنجند اعمال مرا

سخت می ترساندم، لبخند اما می زنم

من زنی را میشناسم در قیامت.بگذریم!

حرف هایی هست که روز مبادا می زنم

پ.ن: کتاب پیشنهادی خواهر خانم جان، بد نبود ولی آقای برقعی خودمان چیز دیگری است انصافا!!!

پ.ن۲: وجهه تسمیه کتاب، بسیار قشنگ بود و ظریفانه و‌عاشقانه! ولی نمی گم چی بود!

پ.ن۳: هی میومدم یه سری از ابیاتش رو حفظ کنم، فرداش یادم می رفت


هر کس همانی می شود که باید بشود، چه "علف" باشی، چه "خرما"، نباید برایت فرق داشته باشد. مهم این است که دانه ی وجودت شکافته شود.

در پیکره ی امت، هر کس نقشی دارد.

 "نقش" تو چیست؟ مهم ترین مسئله زندگی تو این است که به این سوال جواب دهی.

جایگاه و رتبه و شغل نیست که اندازه ات را معلوم می کند، مهم شکُفتَنت در همان جایی است که باید بشکُفی.


قرار است کجا باشی؟ همان جا باش و درست کارت را انجام بده


سوره عبس:

أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا ۲۵

که ما آب را به صورت بارشى فرو ریختیم 

ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا ۲۶

آنگاه زمین را با شکافتنى [لازم] شکافتیم 

فَأَنْبَتْنَا فِیهَا حَبًّا ۲۷

پس در آن دانه رویانیدیم

وَعِنَبًا وَقَضْبًا ۲۸

و انگور و سبزى 

وَزَیْتُونًا وَنَخْلًا ۲۹

و زیتون و درخت‏ خرما 

وَحَدَائِقَ غُلْبًا ۳۰

و باغهاى انبوه 

وَفَاکِهَةً وَأَبًّا ۳۱

و میوه و چراگاه 

مَتَاعًا لَکُمْ وَلِأَنْعَامِکُمْ ۳۲

[تا وسیله] استفاده شما و دامهایتان باشد.


بسم الله الرحمن الرحیم


ای پیامبر ما.

أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ؟

 وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ؟

 الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَک؟

وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ؟

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا

انگار هرآنچه موسی (ع) هنگام ابلاغ رسالتش برای دعوت فرعون از خدا خواست، همان ابتدا خدا به رسول دردانه اش داد.

شرح صدر، برداشتن وزر، یسر در امور محوله و.

همان دعای موسی

قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی

وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی

وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی

یَفْقَهُوا قَوْلِی

وَاجْعَل لِّی وَزِیرًا مِّنْ أَهْلِی

هَارُونَ أَخِی

اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی


پشت موسی(ع) به برادرش هارون گرم است؛

ظَهر و پشت پیامبر(ص) با داشتن علی(ع) سبک می شود.


پشت و پناه حسین(ع)، می شود برادرش عباس(ع). همان که با رفتنش الانُ انکسرَ ظَهری می شود حسین(ع).



مدعی دروغ زَن انتظار تو چه؟ تو  چقدر باربردار سختی های امامت شده ای؟

چقدر در حمل بار هدایت امام-که از سنگینی اش،کمر خم کرده- کمک کرده ای؟!

من

و من های شبیه به من

همان لاف زن های در غربتیم.



تا من منم، ضمیر تو پیدا نمی شود.


#در_مینودر

#محمدرضا_بایرامی

۴روز با رهبر در سفر به استان قزوین.


.چیزی در ذهنم شکل می گیرد و شباهتی عجیب بین رهبر و‌ توده ی مردم می یابم، شباهتی که تا به حال، هیچ وقت به آن توجه نکرده ام: آری، هر دوی آن ها به یک اندازه، از برخی مسئولین زخم خورده و گلایه مند هستند. هر دوی آن ها هزینه ی ناتوانی بعضی مسئولانِ پشت هم اندازِ نالایقِ ت بازِ کاسب کارِ فرصت طلبِ از خدا و خلق به یک اندازه بی واهمه را می پردازند. آن ها داد می زنند، غصه می خورند، تلاش می کنند، اما آن طور که باید و شاید نتیجه نمی گیرند، چرا که اشکال کار جای دیگری است و گره ها جای دیگری باز می شوند. البته هیچ ‌مسئولی نمی گوید که کار نمی کنم یا هیچ‌مسئولی نمی گوید که توانایی لازم را ندارد، همه ی آن ها می گویند چشم، می گویند باید کاری کرد، اما در عمل اتفاق خاصی روی نمی دهد. فکر می کردم رهبر نیز همانند توده ی مردم، هم دردمند است و هم ناراضی از وضع موجود. او نه تنها اولین قربانی وضعیت موجود که در واقع سپر بلای تمام مسئولان ناکارامد هم بود.

پ.ن: کتاب یادداشت های شخصی نویسنده از حاشیه های سفر رهبری به قزوین در سال۸۲است.

پ.ن۲: شهید بهشتی یه جمله دارند به این مضمون: در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید.

بی شک حضرت آقا برای من از همان آدم هاست.

پ.ن۳: خود نویسنده می گن: (رضا امیرخانی) با قدرت قلم و‌دقت نظر ستودنی اش، حرف اول و آخر را در زمینه هایی از این دست زده بود (داستان سیستان) و کسی نمی توانست چیزی برآن بیفزاید.که منم باهاشون موافقم


#صحیفه_آفتاب_۴

گزیده صحیفه ی #امام_خمینی_(ره)


همین دیروز- پریروز وزیر خارجه انگلستان گفته است که ما منافع داریم در آن جا، در ایران، و ما نمی توانیم یک کسی که منافع ما را تأمین می کند- قریب به این معانی- یک کسی که منافع ما را تأمین میکند، از آن پشتیبانی نکنیم. ما دنبال همین معنا هستیم؛ ما هم همین ادعا را داریم که شاه برای تامین منافع انگلیس، یرای تأمین منافع آمریکا، برای تأمین منافع شوروی، مانده است الان. متفقین او را گذاشته اند سر کار برای این که منافع آن ها تأمین بکند. خود ایشان هم گفتند که متفقین گفتند که ما باشیم! ما سرکار باشیم، خاندان پهلوی باشد! خدا لعنت کند متفقین را که یک هم چو حیوانی را بر ما مسلط کردند. همه ی حرف ما این است که آقای وزیر خارجه انگلستان می گوید! همه ی درد ما این معناست که ایشان برای منافع شما الآن در مملکت دارد زندگی می کند، برای منافع اجانب دارد زندگی می کند. ایشان می خواهد همه ی چیزهای ما را بر باد بدهد به نفع شما.

صحیفه آفتاب جلد ۴

پ.ن: تاریخ نخونیم، تاریخ ۱۸۰ درجه مع رو به زور می کنن تو حلقمون ها!! از من گفتن بود.

تصور ما از اصلاحات ارضی، انقلاب سفید، وضعیت اقتصادی و علمی و نظامی دوران پهلوی، احتمالا تصورات دقیقی نیست.


#خدا_کند_تو_بیایی

#سید_مهدی_شجاعی

#نشر_نیستان


او زمانی مردم را به میدان کارزار می خواند که خیل مردمان به طواف کعبه مشغولند و او زمانی فریادهل من ناصر ینصرنی» سر می دهد که هنوز عده ای در حرم خداوندند و این بدان معناست که اگر اعتقاد به ولایت نباشد و اگر پیروی از امامت نباشد گشتن بر گرد خانه خدا هم عبث است، بیهودگی است. بی امام، طواف کعبه هم حتی بی ثمر است و همیشه چنین بوده است که هر که پای دربند ولایت خدایی نکرده است لاجرم گردن به ریسمان شیطان سپرده است. بی امام راه رفتن ، جنگیدن، نشستن، برخاستن، نماز، حج. و حتی تنفس کردن هلاکت است.

مَن ماتَ و لَم یَعرِف اِمامَ زَمانه ماتَ میتَةً جاهِلیَة.


خداکند که تو بیایی سید مهدی شجاعی

پ.ن: کتاب نثر ادبی نویسنده با موضوع ائمه اطهار -علیهم الاسلام- است. نکته ها لطیف و تمثال های عالی کتاب خوندن کتاب رو کندتر و جای تامل رو زیادتر می کنه.

پ.ن۲: یه نکته ی جالب در متن کتاب، ادای احترام نویسنده است بعد آوردن نام معصومین-که درود خدا بر آن ها-. آنجا که بعد نامشان به علامت های مرسوم(ع)، (ص)، (س) کفایت نمی کند و هر بار احترام متفاوت و کامل خود را می نویسد.

پ.ن۳: دلم فهم امام می خواهد.درک واسطه فیض بودنشان را، معرفتِ بی آن ها منقطع الحیات بودنم را.


#دعوا_سر_اولویت_است

#سید_علی_اصغر_علوی



اگر هر شب،‌مجلس روضه برگزار کنید، حتی نیم ساعت، استقبال نمی شود. چرا؟ چون احساس نیاز نمی شود. در جبهه، چون احساس نیاز می شد، هر شب و همیشه روضه و‌هیئت بود. فاصله خود را با شهادت چقدر می بینید؟ رزمندگان در جبهه، هرآن ممکن بود شهید شوند. پس به روضه نیاز داشتند. روضه و هیئت یک نیاز است. طوری زندگی کنید که نیازمند روضه باشید. حیات» به معنویت نیاز دارد. باور کن! جنگ است و شما برای رضای خدا قلم برداشتی تا به جنگ دشمن بروی. هر مقاله، هر مصاحبه و هر پرونده، واقعا شروع یک جنگ با دشمن است. خیلی بیشتر از این ها اثر دارد. مداد العلما افضل من دماء الشهدا» حتی! اگر این طور شد، هر هفته جمکران رفتن لازم است.‌معنویت لازم است. واقعیت آن است که.

 اصلا می دانید چرا علوم انسانی مثلا اقتصاد امروز ما نمی تواند مشکلات خود را حل کند. ولی رزمندگان توانستند؟ مثلا فتح خرمشهر ۱۳۶۱ ناممکن بود، ولی شد. حل مشکلات اقتصادی خرمشهر امروز ناممکن نیست، اما نمی شود! استادان و مسئولان نمی توانند.چرا؟ چون بلاشک و شبهه، باید استاد اقتصاد ما شب زنده داری کند تا خدا مشکلات اقتصادی خرمشهر را حل کند! ما کم گذاشتیم. شما کم نذارید. برای خدا وقت بذارید، برای زندگی وقت پیدا می شه.

پ.ن: برای خدا وقت بذاریم، برای زندگی وقت پیدا می شود

پ.ن۲: دعوا بر سر اولویت است و این اولویت شناسی سخت ترین کار دنیاست به نظر!

پ.ن۳: نویسنده مجموعه کتاب هایی با محوریت کربلا دارد که یکی از یکی قشنگ تر است. پیشنهاد می کنم بخونید حتما.


#هفت

#محسن_صادق_نیا

بر اساس زندگی شهید سر لشگر مصطفی پژوهنده، فرمانده گردان ۱۸۳ تکاور لشگر ۵۸ ذوالفقار


بهداری از زخمی ها پر بود. صورت های خونی، دست های جدا شده، پاهای آویزان و. بوی الکل مشامش را پر می کرد. تازه متوجه برانکارد کنار تختش شد و آن ملحفه ی سفید. با خودش گفته بود:

خدا رحمتش کند. چه قد و هیکلی داشته!»

بازویش مور مور می شد. سرش را به سمت حجم زیر ملحفه برگرداند. شانه های پهن و پاهای بلند از زیر پارچه پیدا بود. برجستگی پوتین ها از انتهای برانکارد بیرون زده بود. کلمه ای به سرعت از ذهنش گذشت.

پ.ن: کتاب برگزیده ی سال ۱۳۹۲ در حوزه دفاع مقدس

پ.ن۲: اگر می شد یه جدول کشید و صفات خاص هر شهید رو توش علامت زد، به نظرم خانواده دوستی یکی از بیشترین فراوانی ها رو می داشت.


سریال رو نمی بینم ولی خانواده پیگیرش هستند، داشتم از جلوی تلویزیون رد می شدم که یه صحنه ی کوچیکش رو دیدم، شروع کردم به سوال پرسیدن:

- چرا باهاش اینطوری حرف زد؟

-چرا دختره اینکارو کرد؟

-مگه شوهرش فلانی نبود؟

- فلانی پس چی شد و.



من هیچی از کل سریال نمی دونستم، نمی دونستم قبلش چه اتفاقایی افتاده و چی شده؟ نمی دونستم بعدش قراره چی بشه؟ درباره ی هیچ کدوم از نقش ها و کاراشون هم اطلاع نداشتن، با همین یه سکانس انتظار داشتم کل سریال رو بفهمم، انتظار داشتم تو همین یه صحنه علت همه ی رفتارا برام مشخص بشه، انتظار داشتم درباره ی همه شخصیت ها و ویژگی هاشون مطلع بشم.


به نظرم نسبت ما با عالم هم همینطوریه.

ماها همیشه یه بخش کوچیکی از این سناریوی نوشته شده رو دیدیم، ما ها گاهی بدون اطلاع از قبل و بعد ماجراها تو زندگیمون چرا چرا کردیم.

کارگردان اصلی همه ی نکته ها رو می دونه، و چون بی عیب و نقصه حتما هیچ ضعفی هم در  فیلمش نیست. ولی ماهایی که کل رو درک نکردیم دائمادرحال نق زدنیم.



ولی منابع موثق خبری از غیب داده اند:


وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ

ﻭ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺯﺑﻮنیﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻯ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺩﻫﻴﻢ و ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻴﺸﻮﺍﻳﺎﻥ ﻣﺮﺩم ﻭ ﻭﺍﺭﺛﺎﻥ ﺮﺩﺍﻧﻴﻢ .(سوره مبارک قصص5)


عذرخواهی می کنم از ارسال این تصویر*.

(با وجود محو کردن عکس، اما من تصویر رو حذف کردم، توصیف تصویر در کانال اصلی، زن و مرد عریانی  که فقط شلوار لی پوشیدن!)


گفت: من آزادی ندارم در کشورم. من که نخواستم بگردم! این روسری کلافم می کنه، این مانتو اذیتم می کنه. اما خودم حد خودم رو می فهمم.


گفتم: واقعا فکر می کنی اگر قانون پوشش برداشته بشه، حکومت منهای حراست از احکام دینی بشه و سلیقه شخصی وارد اجتماع بشه، همه حدشون رو میفهمن؟


گفتم: شما راضی میشی به نبود یه روسری و یه مانتو، شاید یکی دیگه به کمتر از این راضی باشه، شاید حیا و پوشش برای هرکس حدش یه نظر و سلیقه شخصی باشه. اون وقت چه جوری می خوای خودت و همسرت و فرزندت رو تو این جامعه ای که مرز حیا نداره حفظ کنی؟


ببین غرب راه رفته است. حد رو که برداری، انسان هایی هستند که رعایت حد ندارند. تا می رسن به جایی که هم به خودشون هم به بقیه آسیب بزنن.

وقتی آمار تعدی به ن یا خیانت و فروپاشی خانواده در غرب زیاد میشه شروعش از حد نشناختن در همین مقولاته.


اگر حکومت دینی نباشه، همین میشه. هیچ چهارچوب الهی انسانی برقرار نمی مونه با این توجیه بی منطق برخی که: من این حد رو قبول ندارم.


*تصویر تابلوی تبلیغاتی شلوار لی و کیف همراهش در فرانسه بود


@ninfrance

پ.ن: کانال تا انتهای افق در بله هست. مطالب ارسالی از یک دانشجوی ساکن فرانسه هست،  دوست داشتید دنبالش کنید


#رهایی_از_تکبر_پنهان

#علیرضا_پناهیان


آدمیزاد موجود زرنگی است، می داند اگر قیافه بگیرد هیچ‌کس او را تحویل نخواهد گرفت. لذا در ظاهر تواضع می کند و برای کسی قیافه نمی گیرد ولی در واقع قلبش پر از تکبّر است. افرادی که قلبشان پر از تکبّر است، ولی به ظاهر افراد مهربان و‌بعضا متواضعی هستند را باید از طریق نپذیرفتن حق شناخت. امام صادق (ع) می فرمایند: به درستی که تکبّر چیزی نیست جز انکارکردن حق.»

بین سختی کشیدن و‌تکبّر چه رابطه ای وجود دارد؟ سختی کشیدن چگونه تکبّر را از بین می برد؟ سختی ها موجب می شود انسان ناتوانی خود را درک کند و با همه ی دارایی ها و توانایی هایش، نیاز خود را به دیگران و به ویژه نیاز خود را به خداوند متعال بیشتر دریابد.

پ.ن۱: کلا انَّ الانسان لَیَطغی، أن رآهُ استَغنی(انشقاق ۶)/ بلای همگانی است و‌تقریبا به جز انگشت شماری استثناء ندارد. فقط میزان و بروزات آن متفاوت است. نشانه هایش را در خودمان ببینیم!

پ.ن۲: مرز کمی است بین عزت نفس و تکبر!

پ.ن۳: حب اهل بیت(ع) و ولیّ زمان از راه های جلوگیری تکبر است.


#اکنون

#فاضل_نظری


گرچه مسجد را گروهی با تجمل ساختند

اهل دل میخانه را هم با توکل ساختند

عشق جانکاه است یا جان‌بخش؟حالا هرچه هست

عشق‌بازان بین مرگ و زندگی پل ساختند

سقف آگاهی ستونی جز "فراموشی" نداشت

این بنا را خشت بر خشت از تغافل ساختند

بی سبب مهمان‌نواز مجلس ماتم نبود 

این "گلابِ تلخ" را از "گریه‌ی گل" ساختند

روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود

از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند .


پ‌ن) هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت

عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت!



#مناجات_شعبانیه

#سید_مهدی_شجاعی


 به من نگاه کن، وقتی که با تو راز و نیاز می کنم، که من گریخته ام به سوی تو اینک، و در میان دست های توام، خسته و درمانده و زمین گیر؛ در آغوش تو، زار زار گریه می کنم و همه ی امیدم به توست و آنچه نزد تو.

تو می دانی که در درون من چه می گذرد؛ تو از نیازهای من با خبری؛ تو مرا خوب می شناسی. و هیچ چیز از تو پوشیده نیست.

تو می دانی که من اکنون در کجا ایستاده ام؛ به کدام سو خواهم رفت، در کجا اقامت خواهم کرد و گاهِ بازگشتن من کجاست.

تو می دانی که من، برای سرانجام و عاقبتم، دل به کجا بسته ام.

تقدیر تو بر من جاری شده است؛ سالار من! در آنچه از من سر خواهد زد تا پایان عمر، در پنهان و آشکارم، ودر ظاهر و باطنم.

کم و کاستی، افزایشم و سود و زیانم در دست توست؛ نه در دست هیچ کس دیگر.

اگر مرگ من اکنون نزدیک می شود و کارهای من، مرا به تو نزدیک نکرده است، خود را با مرکب اقرار، به سوی تو می کشانم؛ اقرار به آنچه هستم و آنچه کرده ام.

تو در اینجا، آبروی مرا حفظ کرده ای و در آنجا، آبرو کار سازتر است‌.

تو در میان بندگان خوبِ خودت، مرا  رسوا نکرده ای و من در مقابل شاهدان قیامت، می ترسم از رسوایی؛ رسوایم نکن.

پ.ن: حتی اگر در ماه شعبان هم نیستیم، خوب هست که گاهی این مناجات رو‌ بخونیم

پ.ن: سلام رمضان.‌از همین حالا برای آمدنت شوق دارم


آقا معلم، سلام.


اولین باری که دیدمتان در تلویزیون بود، انقدر محکم حرف می زدید که اگر‌ می خواستیم شلوغ کاری هم کنیم و گوش ندهیم اُبهتتان نمی گذاشت.

بعدها، حرف هایتان را خواندم، لابه لای کتاب های قدیمیِ چند ریالی مادر. همان ها که تعریف می کرد که برای یادگیری اش دور هم جمع می شدند و‌بحث می کردند.

دقیقا همان هایی که روزی بی تکبر برای جمع کوچکی سخنرانی کردید، شاید حتی خود آن ها که مستمع حرف هایتان بودند هم فکر نمی کردند حرف هایتان روزی انقدر مهم شود که به چاپ پنجاه و‌شصت و صد برسد.

گمانم همین کتاب ها برای توشه راهتان کافی است، از بس تک تک شان عمری را از کج رفتن نجات دادند.

فکر می کنم چطور یک معلم انقدر بین شاگردانش محبوب می شود؟ 

رمزش اخلاصتان نیست؟ گمانم هست.

یحتمل موقعیت شناسی تان هم باعثش شده باشد. وقتی خواندم با حسرت به کتاب خانه تان نگاه کردید و گفتید چقدر کتاب که دوست داشتم بخوانم اما اولویت نیست تازه فهمیدم چقدر سوال های ما برایتان مهم تر از علایقتان بوده.

شاید اگر کسی نشناستتان فکر کند، این اقا معلم از آن معلم های جدی و‌خشکی است که برای  خانواده هم معلم بازی می کند، اما آن روز که داستان رفتارتان با همسرِ از سفر برگشته تان را خواندم فهمیدم حاشیه های این چنینی شما متنتان را پر رنگ تر کرده است.

من جوانکی بودم پر از سوال و دغدغه و شبهه. پر از ندانستن. جرعه جرعه کتاب هایتان را نوشیدم، سخنرانی هایتان را با تمام وجودم گوش دادم،  انگار من شاگرد بودم و ‌شما معلم خصوصی من، دقیقا به همان سوال ها پاسخ می دادید که نمی دانستم، اندازه ی سواد من.

وقتی بی طرفانه مکاتب و نظریه ها را شرح می دادید و‌بعد با منطق بدون تعصب بررسی شان می کردید دقیقا همان معلم جذاب دل خواه من می شدید.

شاید شما مرا نشناسید

اما من تمام پایه های اعتقادی ام را مدیون شما هستم. 

تمام اسلامِ زیبای دوست داشتنیِ بدون ِ شبهه ام را.


آقا معلم؛ هنوز خیلی چیزها را باید یادم بدهید که نمی دانم. لطفا معلمم بمانید.

برایتان علوّ درجه بیش از پیش آرزومندم.

از طرف شاگرد کوچکتان


هنوز کوچک است، قدرت حرکتی و عضلانی اش کامل نشده است،  پدر و مادرش برای چند ساعتی او را پیش ما گذاشتند که به کارشان برسند.

وسایل و اسباب بازی ها و لیوان مخصوص اش را هم آورده بودند.

.در آشپزخانه بودم که آمد پیشم و لیوانش را به طرفم گرفت که یعنی آب می خواهم.

هم لیوانش را بر عکس گرفته بود هم بعید می دانستم نگه داشتنش بعد پر شدن، در توانش باشد. از یخچال پارچ را برداشتم، خواستم لیوانش را بگیرم که آب برایش بریزم، شروع کرد  جیغ زدن، برایش توضیح دادم که لیوانش را بر می گردانم، فقط می خواهم داخلش آب بریزم! اما نداد، اصرار داشت که دست خودش باشد. بهش گفتم لیوانش سر و ته است، متوجه نمی شد سر و ته یعنی چه! خواستم با دستم کمکش کنم که لیوان را برگرداند، مطمئن شد که نه تنها قصد آب ریختن را برایش ندارم، لیوانش هم می خواهم بگیرم پس با حداکثر توان گریه کرد، صدایی که لا به لایش حتما صدای من که سعی در آرام کردنش داشتم گم شده بود. در لیوان دیگری برایش آب ریختم، اما فایده ای نداشت، با وجود اینکه طلب او آب بود، اما آب را فقط در همان ظرف مد نظرش می خواست.



یاد خودم افتادم:

چه وقت ها که با پیمانه برعکس از خدا طلب آب کرده ام.

چه وقت ها که کنترل خواسته هایم را دست خدا نسپرده ام

چه وقت ها که لا به لای غر زدن ها و بهونه جویی هایم، صدایش را نشنیدم

و چه وقت ها که به اصل خواسته ام رسیده بودم، اما بهانه های از جنس رنگ و طرح مانع از پذیرشش شد.


خدایا کمک کن که به برکت این ماه قد بکشیم.

بزرگ بشیم.


#استاد_و_درس

#علی_صفایی_حائری

#عین_صاد

(از سری روش ها- روش آموزش)


.داده ها ملاک نیست و ‌سودها هم ملاک نیست. داده ها از خداست و‌ سودها از سرمایه ها. نه مقدار سرمایه مهم است نه مقدار سود، بلکه نسبت سود به سرمایه مهم است. ده تا آجری را که یک پیرزن با کم کردن غذای خود به مسجدی کمک کرده است نمی توان با ده میلیون تومان کمک تاجری مقایسه کرد، چون تاجر از غذایش کم نشده و نسبت به سرمایه اش کاری نکرده است. بلکه (مهم) نسبت این دو باهم (است) و مهم تر جهت این نسبت، که برای چه کسی و در چه راهی این همه کوشش کرده.

راستی چه دین عمیقی که حتی به اعمال نگاه نمی کند، و به نسبت ها قانع نمی شود که مهم جهت عمل است و عامل و انگیزه ی عمل که انما الاعمال بالنیات».

علی صفایی حائری

پ.ن: از این استاد هایم آرزوست.

پ.ن۲: چون خلاصه ی چند پاراگراف هست، فعل و‌فاعل رو اصلاح کردم و به رسم امانت داخل پرانتز گذاشتم.


الان دقیقا این همه عجله برای چیه؟

نمیشه یه ذره یواش تر بری.

تازه دارم با وجودت برکت رو میفهمم

لطف بی حد و حساب رو

تازه دارم آرمان شهرم رو با تو تجربه می کنم

توروخدا یه ذره یواش تر برو

یه کاری کن که بعد از تو همه چی همین طور خوب بمونه. لطفا


#یازده_روز_گذشت


هنوز کوچک است، قدرت حرکتی و عضلانی اش کامل نشده است،  پدر و مادرش برای چند ساعتی او را پیش ما گذاشتند که به کارشان برسند.

وسایل و اسباب بازی ها و لیوان مخصوص اش را هم آورده بودند.

.در آشپزخانه بودم که آمد پیشم و لیوانش را به طرفم گرفت که یعنی آب می خواهم.

هم لیوانش را بر عکس گرفته بود هم بعید می دانستم نگه داشتنش بعد پر شدن، در توانش باشد. از یخچال پارچ را برداشتم، خواستم لیوانش را بگیرم که آب برایش بریزم، شروع کرد  جیغ زدن، برایش توضیح دادم که لیوانش را بر می گردانم، فقط می خواهم داخلش آب بریزم! اما نداد، اصرار داشت که دست خودش باشد. بهش گفتم لیوانش سر و ته است، متوجه نمی شد سر و ته یعنی چه! خواستم با دستم کمکش کنم که لیوان را برگرداند، مطمئن شد که نه تنها قصد آب ریختن را برایش ندارم، لیوانش هم می خواهم بگیرم پس با حداکثر توان گریه کرد، صدایی که لا به لایش حتما صدای من که سعی در آرام کردنش داشتم گم شده بود. در لیوان دیگری برایش آب ریختم، اما فایده ای نداشت، با وجود اینکه طلب او آب بود، اما آب را فقط در همان ظرف مد نظرش می خواست.


یاد خودم افتادم:

چه وقت ها که با پیمانه برعکس از خدا طلب آب کرده ام.

چه وقت ها که کنترل خواسته هایم را دست خدا نسپرده ام

چه وقت ها که لا به لای غر زدن ها و بهونه جویی هایم، صدایش را نشنیدم

و چه وقت ها که به اصل خواسته ام رسیده بودم، اما بهانه های از جنس رنگ و طرح مانع از پذیرشش شد.


خدایا کمک کن که به برکت این ماه قد بکشیم.

بزرگ بشیم.


این چند روز با افراد به اصطلاح دغده مندی مواجه می شدم که به قول خودشان از اوضاع فعلی احساس خطر کرده بودند.

حوادثی مثل شعر خوانده شده در مدارس و شلوغی های دانشگاه تهران، حضور روزه خواران در شهر و.را مصداقی برای گسترس فساد و فحشا گرفته بودند و جامعه را مستقیم در حال سقوط فرض کرده بودند.

نمی خواهم بگویم این ها مسائل مهمی نیست، نمی گویم نباید برای آن چاره اندیشی کرد

اما

این ها مهم ترین مسائل نیست. این همه ی تصاویری نیست که باید دید. 

کف روی آب است، سرو صدای زیادی دارد، اما آنچه اصلی و ماناست همان آب زیر این کف است. کفی که وجودش هم از همان آب است.

حتی به مقایسه و اعداد و ارقام هم توجه کنیم، سنگینی ترازو به سمت همان رویش های انقلاب است که دشمن اگر خودش را هم که بُکُشد نمی تواند متوقفش کند.

نمی دانم شما که این مطلب را می خوانید چند سال تان است. اما مقایسه کنید شور و اشتیاق این بچه های راهنمایی و دبیرستانی را با زمان خودتان؛ در حضور در اردوهای جهادی، در حضور در راهیان نور بی آب و علف و گرم، در اعتکاف های دانش آموزی، در هیئت ها و محافل مذهبی، در اهتمامشان به علم آموزی؛ مقایسه کنید با همین هفت، هشت سالِ قبل؛ انصافا قابل مقایسه است؟

 اگر شعر جنتلمن معدودی را شنیدید، از آن طرف هم صدای " منم بخون حسین جان، حالا که نوجوونم تو راه دین و قران می خوام یه عمر بمونمِ" نوجوانان حسینیِ پر شورِ هییت میثاق با شهدا را هم شنیدید؟ 

اگر تجمع افرادی که با قانون مشکل داشتند را دیدید، تعداد کسانی که به مقابله با قانون شکنی هم آمدند شمردید؟

به های و هوی و سر و صداها توجه نکنید. این جریانِ طبیعی تاریخ است، به مرگ خود که نزدیک می شوند، باطل با تمام قوا، بدون پرده و ملاحظه کاری رُخ نشان می دهد، طلوع بعد این صحنه ها دیدنی تر است.

مطمئن باشیم.



. چرچیل: تنها باید پیام بدیم که ما تا پایان #مبارزه می‌کنیم. یه پیشنهاد صلح، ضعفمون رو مخابره می‌کنه. ایتالیا و آلمان می‌خوان ما رو چنان درگیر #مذاکرات کنن که هیچ وقت نتونیم ازش برگردیم.   


هالیفکس: هیچ چیز قهرمانانه‌ای در نابودی با #جنگ نیست اگه بتونیم ازش دوری کنیم. وقتی احتمال پیروزی‌مون نزدیک به صفر هست. 


چرچیل: کی‌ این درس رو یاد می‌گیری؟ چند تا دیکتاتور دیگه باید به ما تسلط پیدا کنن و از ما امتیازات ویژه بگیرن، تا ما یاد بگیریم: نمی‌تونی وقتی سرت توی دهن یه #ببرِ باهاش از در منطق صحبت کنی. 


دیالوگ‌هایی از فیلم #تاریک_ترین_ساعت (Darkest Hour)


این چند روز با افراد به اصطلاح دغدغه مندی مواجه می شدم که به قول خودشان از اوضاع فعلی احساس خطر کرده بودند.

حوادثی مثل شعر خوانده شده در مدارس و شلوغی های دانشگاه تهران، حضور روزه خواران در شهر و.را مصداقی برای گسترس فساد و فحشا گرفته بودند و جامعه را مستقیم در حال سقوط فرض کرده بودند.

نمی خواهم بگویم این ها مسائل مهمی نیست، نمی گویم نباید برای آن چاره اندیشی کرد

اما

این ها مهم ترین مسائل نیست. این همه ی تصاویری نیست که باید دید. 

کف روی آب است، سرو صدای زیادی دارد، اما آنچه اصلی و ماناست همان آب زیر این کف است. کفی که وجودش هم از همان آب است.

حتی به مقایسه و اعداد و ارقام هم توجه کنیم، سنگینی ترازو به سمت همان رویش های انقلاب است که دشمن اگر خودش را هم که بُکُشد نمی تواند متوقفش کند.

نمی دانم شما که این مطلب را می خوانید چند سال تان است. اما مقایسه کنید شور و اشتیاق این بچه های راهنمایی و دبیرستانی را با زمان خودتان؛ در حضور در اردوهای جهادی، در حضور در راهیان نور بی آب و علف و گرم، در اعتکاف های دانش آموزی، در هیئت ها و محافل مذهبی، در اهتمامشان به علم آموزی؛ مقایسه کنید با همین هفت، هشت سالِ قبل؛ انصافا قابل مقایسه است؟

 اگر شعر جنتلمن معدودی را شنیدید، از آن طرف هم صدای " منم بخون حسین جان، حالا که نوجوونم تو راه دین و قران می خوام یه عمر بمونمِ" نوجوانان حسینیِ پر شورِ هییت میثاق با شهدا را هم شنیدید؟ 

اگر تجمع افرادی که با قانون مشکل داشتند را دیدید، تعداد کسانی که به مقابله با قانون شکنی هم آمدند شمردید؟

به های و هوی و سر و صداها توجه نکنید. این جریانِ طبیعی تاریخ است، به مرگ خود که نزدیک می شوند، باطل با تمام قوا، بدون پرده و ملاحظه کاری رُخ نشان می دهد، طلوع بعد این صحنه ها دیدنی تر است.

مطمئن باشیم.


#غرب_زدگی

#جلال_آل_احمد


طرح یک بیمار

غرب زدگی می گویم هم چون وبازدگی. و اگر به مذاق خوش آیند نیست بگوییم هم چون گرمازدگی یا سرمازدگی؛ اما نه. دست کم چیزی است در حدود سن زدگی. دیده اید که گندم را چه طور می پوساند؟ از درون. پوسته سالم برجاست؛ اما فقط پوست است، عین همان پوستی که از پروانه ای بر درختی مانده.

به هر صورت سخن از یک بیماری است. عارضه ای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری رشد کرده. مشخصات این درد را بجوییم و علت یا علت هایش را و اگر دست داد، راه علاجش را. 

این غرب زدگی دو سر دارد. یکی غرب و دیگر ما که غرب زده ایم. ما یعنی گوشه ای از شرق.

چنین که از تاریخ بر می آید، ما همیشه به غرب نظر داشته ایم. حتی اطلاق غربی» را ما عنوان کرده ایم و پیش از آن که فرنگیان ما را شرقی» بخوانند، از صبح دم تمدن اسلام، تا فروریختن ارزش هر انگاره ای در مقابل سلطه ی تکنولوژی». ما همیشه در این سوی عالم، همچون مشتی از خروار کلیت یک تمدن، دنیا را به انگاره ی خود می شناخته ایم و به انگ خود نشان می زده ایم، پیش از این که دیگران همین کار را با ما بکنند.»



پ.ن مهم طولانی و اصل مطلب!!! اول از همه طرح این موضوع با واژه ی غرب زدگی که خودش هم می گه ار دیدگاه فردیدی اومده و تمثیلش به بیماری (وبا زدگی! یا مقایسه اش با طاعون البرت کامو) خیلی دوست داشتنی، به جا و قابل بحث بود! یه مقدمه ی خیلی مهم برای بحث تمدنی.

من یادمه وقتی با یه استادی سر سبک زندگی حرف می زدیم، می گفت مشکل ما اینکه نه ایرانی ایم! نه اسلامی، نه غربی، نه قومیت های خاص(مثلا ترک و لر و کرد و) و همه ی اینا هستیم، و زمانی که اینا تو یه راستا نیست مشکل اصلی شروع می شه، چون مثلا پیشرفت در تمدنی، عین سقوط در تمدن دیگه محسوب میشه چه بسا!  و این میشه که در مواجهه با پدیده های ثابت هر کدوم از این سبک ها، راه حل خودش رو داره  و اینجاست که بحران هویت ایجاد می شه و 

و تو مقدمه ی کتاب آسمان به زمین الصاق شد،  تمدن رو وابسته به هویت می دونه و اساسا معتقد هست که جامعه ی فاقد هویت،تمدن هم نداره و.

خلاصه که خیلی موضوع خوبی برای نوشتن انتخاب شده، اونم واسه این آدم و با وجود اینکه به اشاره ی خودش با طردشدگی از طرف روشن فکرهای دوره ی خودش بابت این کتاب  هم مواجه می شه و.

واقعا جای تقدیر و تشکر داره.

پ.ن۲: بحث آزادی از نوع خاص برای ن و مطرح کردنش به عنوان واجبات غرب زدگی و‌بحث نقدش به جدا شدن دین و حکومت که معتقد بود در این صورت منحط میشه برام جالب بود!

پ.ن۳: خیلی خوب فرد غرب زده رو شرح داده بود چقدر مصداق پیدا کردم تو ذهنم براش

پ.ن۴: کتاب مبنای تقسیم و رویکرد صحبتش رو بحث اقتصاد و مصرف کنندگی یا تولید کنندگی قرار داده بود. ولی اصلا بحث صرفا انقلاب صنعتی و تولید کننده و مصرف کنندگی نیست(اقتصاد). به نظر میاد بحث فرهنگی و‌ایدئولوژی متفاوتِ پشت اون هست نه صرفا دعوای اقتصادی!

پ.ن۵: اما یه مسئله ی مهم در صحبت های نویسنده بحث تکنولوژی هست، جلال معتقده میشه تکنولوژی رو از غرب بیاری و تصرفش کنی، اما آیا واقعا همچین چیزی امکان پذیر است؟

سر این مسئله خیلی ها با هم تفاوت دیدگاه دارند.


#خسی_در_میقات

#جلال_آل_احمد


-اولین نکته ای که بعد خوندن کتاب به ذهنم رسید و شاید بی ربط هم باشه، این مسئله است: من قبلا هم از قلم نویسنده کتاب خونده بودم، اما این کتاب خیلی حس خوب پایدار بودن زبان فارسی رو بهم داد، چون دو سه جا که یا تغییر نوشتاری بر اثر گذشت زمان بود یا رسم الخط نویسنده(مثل کلمه انگلیسی و فرانسه) تازه بعد چندبار گفتنش متوجه شدم منظورش چی بوده و بعدش فکر کردم چقدر خوبه که الحمدالله رسم الخط ها حفظ شده و بدون سختی زیاد میشه همچین اثر تاریخی رو خوند.

-ماجراجویی و‌رفتن و‌گشتن و‌دیدن و‌حرف زدن؛ نویسنده رو‌ وسط گود قرار داده بود، شاید به خاطر همین حس ملموس بدون شعار رو‌منتقل می کرد.

- از همون اول کتاب انتظار یه سفرنامه ی شسته رفته ی به نتیجه برسون و واضح رو‌نداشتم! و‌به نظرم نویسنده عالی شروع کرده بود که گفت بزُ گری که می خواهد خودش را بیشتر گم کند!»

- نگاه غُر غروی (البته به حق) جلال که نسبت به رفتار هم کاروانی هاش، سرکاروان، سازمان حج سعودی، بهداشت اونجا و . خیلی پررنگ بود، و جالبیش این بود که خیلی تو‌رفتارش بروز نداشت.آدم خوشش میومد از این همسفر

- تحلیل هایی که می کرد و به قول خودش غرب زدگی» هایی که بیان می کرد جالب بود. حیف که هی خودش می بُرید و ادامه نمی داد.

- پیشنهاد  بین المللی کردن اداره ی حج برام جالب بود، در حادثه ی منا هم آقا همین رو‌گفتن، چرا نمیشه خُب؟!

-برام جالب بوده که جلال نماز نمی خونده و در ایام حج تازه شروع کرده بوده به نماز خوندن و‌اون یه تیکه ای که می گه بزرگ ترین غبن این سال های بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده با بویش، با لطافت سرمایش.» چقدر حس خوبی به ادم می ده.

-به نظرم اوج احساس نویسنده هم اونجاست که می گه دیدم تنها *خسی* است که به *میقات* آمده نه *کسی* و *میعادی* .و دیدم که *وقت* ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان و‌میقات در هر لحظه ای و هرجا»


پ.ن: روشی نو در معرفی کتاب:). -البته صادقانه اش اینکه این رو برای گروه دیگه ای نوشته بودم، همونو رونوشت کردم این جا!!! 

پ.ن۲: چه گروه با برکتی بود! 

سه تا باهاش کتاب خوندم. چقدر نظراتی که آخرش می دادیم خوندن کتاب رو دلچسب تر می کرد.حیف که تموم شد! از ثمرات اون گروه توفیق خوندن یه کتابی بود که تا آخر خرداد باید تموم شه! و تموم می شه ان شاءالله و چقددددددر آرزوم بود که بخونمش!

پ.ن۳: مامانم جلال رو دوست داشت! منم چون مامانم دوست داشت دوستش داشتم.بیشتر که آثارش رو خوندم فهمیدم تصمیم خوبی بود!:-)

پ.ن۴: یه کتاب قطور درکتابخونه مادر جان هست به نام جلال شناسی» خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش و بخونم! کتاب لاغر تر نمی شناسین؟


وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست خدایا! مرا بـه من بنمای، آن چنان کـه هستم!» وی را بـه وی نمود با پلاسی آلوده و نجس. 

او خود را می نگریست و می‌گفت من اینم؟!»

ندا آمد آری!» 

گفت آن همه ارادت و شوق و زاری چیست؟» 

ندا آمد آن همه، ماییم. تو، اینی!»


تذکره الاولیاء عطار نیشابوری



#از_به

#رضا_امیرخانی


.صدای تنفس آدم ها بود. سینه هایی که خس خس می کردند. چهار پنج تا کپسول بزرگ اکسیژن را لوله کشی کرده بودند. اولی چند نفس می کشید، می داد به دومی، دومی به سومی و بعد دوباره بر می گرداندند به اولی. همه گی جوان. بچه جبهه ای. به اش گفتم: -خدا بد ندهد. سرش را به چپ و راست تکان داد. تلاش می کرد که چیزی بگوید، اما نمی توانست. خس خسی نامفهوم از سینه اش خارج می شد. تارهای صوتی اش آسیب دیده بود. رفتم کنار تخت فی. صورتش تاول زده بود، اما می توانست حرف بزند. مقطع و بریده بریده. –گاز خردل. شیمیایی. مشکل تنفسی. ناراحتی پوستی. فشار به قلب. گشاد شدن دریچه ها. همه می میریم.شیمیایی نامردی است.

پ.ن ۱:  همیشه خط مستقیم به ترین راه نیست.

پ.ن۲:توی کتاب یه جاش می گه: آقا!شفیع من باشید. از خدا بخواهید مرگم را برساند، اگر نه کاری بکند که بفهمم زنده ام »

حس یه نفر که فقط داره مردگی‌می کنه رو‌می‌فهمم.کاری کنید که بفهمم زنده ام.

پ.ن۳: داستان خلاقانه ای بود!

و کلی اصطلاح خلبانی یاد گرفتیم.الان دیگه آماده تیک آفم


یکی مثلِ؟

گاهی این مثلِ فلانی گفتن ها کار را مشخص تر می کند.

مثلا وقتی می گویی یک زن می خواهم مثل فلانی، یک تصویر واضح و کلی درباره ی معیارهایت داده ای.

یا در انتخاب یک خانه، می گویی یک خانه شبیه فلان خانه می خواهم، کلیات مد نظرت را گفته ای، شبیه سازی ها، کمک می کند که هدف آخر را نمونه در جلوی چشمت ببینی و‌چون می دانی شبیهی داشته، امید به دست آوردنش را هم داری.

اما این مثال ها وما کار را راحت تر نمی کنند، مثلا شاید پیدا کردن چیزی شبیه همان مثال زده شده سخت ترین کار دنیا باشد.



مثلا وقتی بگویند شبیه چمران از دانشگاه خارج شوید!

بگویند مثلِ چمران بمیرید!


اصول و مهارت های #حسن_گزینی 

خلق زیباترین رخداد نو» جوانی

#احمدرضا_اخوت


حُسن مفهومی در هم تنیده با مفاهیم خلاقیت، خوبی، نیکویی، شایستگی و آراستگی است که نتیجه آن بروز شادابی و طراوت است، همان مفهومی که برای جوانی در نظر گرفته شده است. بدون تحقق حُسن، جوانی نیز محقق نمی شود.

پ.ن: این کتاب برای دوره ی سوم رشد هست! خیلی خوب حسن رو‌ در ‌موقعیت های مختلف معرفی می کنه،‌ و البته از اون کتاب هاست که کند پیش میره

ولی اگه تو رفتارت هم پیش ببریش، واقعا به محسن شدن نزدیکت می کنه.

فصل چهارش عالی بود واقعا.


صدای زن همسایه است

جیغ می کشد

باکسی دعوایش شده؟!


نه

پدرش.

پدرش ناگهان #مرده است


از بعدازظهر تا الان، فکر می کنم

این #سومین هشدار جدی است


چقدر معیار #ارزش_گذاری هایت در این زمان ها تغییر می کنند.

انگار تازه می فهمی برای چه‌چیزهایی باید وقت می گذاشتی، باید چه می کردی، چه نمی کردی.



هِی به خودت بیا.لطفا

قبل از اینکه #دیر شود


#مردی_از_جنس_نور

 #سید_مهدی_شجاعی


- ابان: خدا خود چگونه توانست این همه ستم را ببیند و سکوت کند؟

- سلیم: پاسخ این سؤال را هم پیامبر بیش از این فرمود. فرمود: هیچ امتی بعد از پیامبرشان اختلاف نمی‌کنند مگر آنکه اهل باطلشان بر اهل حقشان پیروز می‌شوند. اگر خدا می‌خواست می‌توانست همه را هدایت کند تا اختلافی در نگیرد و کسی به کسی ستم نکند.

می‌توانست انتقامش را زودتر بفرستد و ظالم را سر جای خود بنشاند، اما خدا دنیا را محل عمل و امتحان قرار داده‌ است و آخرت را محل استقرار.

تا آنانکه بدی کردند، به بدی‌هایشان مجازات شوند و آنانکه نیکی کردند، پاداش نیک بگیرند.

- ابان: صبر خدا حیرت‌انگیز است.

- سلیم: و صبر این مخلوقات برتر خدا حیرت انگیزتر.

پ‌ن) این #فیلم‌_نامه شرح ماجرای نگهداری و حفظ کتاب اسرار آل‌محمد(ص) توسط #سلیم‌_بن_قیس و تعقیب و گریزهایش از#بنی‌_امیه و در زمان #حجاج‌_بن_یوسف است.

گِره داستان تا اواخر آن باز نمی‌شود و خواننده نمی‌داند که آن کتاب چیست و چرا تا این حد برای حکومت اهمیت دارد!

پ‌ن۲) مردمی که دنیاپرست و منفعت‌طلب باشن اصلا براشون فرقی نمیکنه که خود پیغمبر(ص) شخصا و صراحتا چندین و چند بار راه هدایت رو نشونشون داده باشن.

#جنایت می‌کنن#خیانت میکنن. دست به #تحریف و#سو_استفاده می‌زنند و قطعا تباه می‌شوند.

به قول سلیمِ داستان:

وقتی بزرگان قومی رو بتوان استمحار کرد، فریفتن عوام که کار دشواری نیست، بخصوص که #زر_و_زور هم این #تزویر را همراهی می‌کند.

شهادت امام صادق علیه‌السلام رو تسلیت میگم و التماس دعای فراوون


#شرح_اسم

زندگی نامه آیت الله سید علی حسینی ای

#هدایت_الله_بهبودی


در قسمتی از کتاب، علی آقا(مادر اینطور صدایشان می زده) گرفتار تصمیمی می شود که گرفتنش سخت و شاید برایشان آن زمان سرنوشت ساز بوده، ادامه ی حضورشان در قم و تحصیل در آنجا و‌ یا بازگشت به مشهد برای مونس پدر کم بینایشان شدن!


پاسخی شنید که او ‌را به فکر فرو‌ برد، تا جایی که تصمیم گیری را برایش آسان کرد. او‌گفت: از قم دست بکش و به مشهد برو، می دانم که دنیا و آخرتت در قم است و نمی توانی آن ها را رها کنی اما خدا می تواند دنیا و آخرت تو را از قم به مشهد منتقل کند، گره ای که داشت کور می شد باز شد

.بعدها گفت که اگر توفیقی در  زندگی داشته، ناشی از گوش شنوی ها، نیکی ها و عمل به وظایفی بوده که می بایست در حق پدر و مادر ادا شود.»


پ.ن: یه بار یه استادی به جمع هم دانشگاهی و هم تشکلی مون گفت، شما چه جور مدعی هایی هستید که این کتاب رو نخوندید! 

بعدش خوندن کتاب یکی از آرزوهام شد حقیقتا! حجمش حدود ۷۰۰صفحه بود و همین باعث میشد اصلا طرفشم نرم

به لطف یه جمع با برکت، جمعی خوندنش رو شروع کردیم. اون جمع منحل شد، اما خوندنش رو ادامه دادم و خداروشکر تموم شد!

پ.ن۲: چقدر آقای دوست داشتی ام، برایم دوست داشتنی تر شد

ت و کیاست، اقتدار و شجاعت، رأفت و شفقت، شوخ طبعی و هوش و مدیریت و همه چی با هم به ندرت در یه نفر جمع میشه، الحمد الله، هزار بار شکر که برکت حضورشون رو داریم.

آخر کتاب به شکرانه داشتنشون سجده کردم


پ.ن۳: علینا به والدین!  خیلی تلاش کردم یاد بگیرم که این احترام و حرف شنوی رو از پدر و مادرم داشته باشم و واقعا که هرچی خیر تو زندگیم هست از دریچه ی دعاهای اوناست.دست کم نگیریمشون که راه حل میان بر خیلی از اتفاق های سخت و نشدنی زندگیمونن


#به_سپیدی_یک_رویا

#فاطمه_سلیمانی_ازندریانی

همیشه این سخن ابوالحسن را به یاد داشته باش
" مومن، مومن واقعی نیست، مگر انکه سه خصلت در او باشد:
سنتی از پروردگارش و سنتی از پیامبرش و سنتی از امامش. سنت پروردگارش، پوشاندن راز است،
سنت پیغمبرش، مدارا و نرم رفتاری با مردم است و سنت امامش صبر کردن در زمان تنگدستی و پریشان‌حالی است."

سلطان! به سنت امامت وفادار باش. در پریشانی‌حالی صبر پیشه کن.
ناله کردم: این پریشانی مرا می‌کشد!

پ.ن: خوندن داستان تاریخیِ موثق خیلی برام جذاب تر از تاریخ تنهاست! 

پ.ن۲:داستان زندگی حضرت فاطمه معصومه (س) بعد از سفر اجباری برادرشون امام رضا(ع) و قصد ایشون برای سفر به خراسان رو  روایت می کنه،  و حقیقتا زیبا.



 ایام اعتکاف امسال ، یاد گرفته بودم که آدم ها اندازه ی نیازهای درک شده شون رشد می کنن، یعنی فهمیدم  یه طرفِ رشد و بزرگ شدن، خواست و تقاضای ماست که با درک نیازهای واقعی مون فعال میشه. اون موقع دعا کردم خدا نیازهام رو بهم نشون بده و می دونستم نیاز های جدید با مواجه شدن با موقعیت های جدید ممکن میشه، یعنی تجربه هایی که قبلا نداشتی، و بعد قرار گرفتن در اون شرایط می فهمی خیلی چیز ها کم داری پس طلب کردن، درونت فعال میشه.

خلاصه این دعا و‌خواسته ام رو‌ تو ‌دفترچه ام نوشته بودم، اما یادم رفته بود. تا اینکه

ادامه مطلب



قسم به دیده‌ی یعقوب و بوی پیرهنی


فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟» فرعون گفت:نه!» ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت:عجب استاد مردی هستی!» ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟»

برگرفته از جوامع الحکایات


#به_دخترم
#ابوالفضل_اقبالی

-در آمریکا در هر ۹۰ثانیه یک نفر مورد قرار می گیرد (سازمان عفو بین الملل، ۱۳۸۲)
- در سال ۲۰۰۵ بیش از ۲۰۰ هزار دختربچه کودک و نوجوان در آمریکا مورد آزار جنسی قرار گرفتند که ۴۴درصد آن ها نوجوان بین ۱۲تا۱۸سال هستند.(سازمان بهداشت جهانی ۲۰۰۶)
- بر طبق آمار وزارت دادگستری آمریکا هر دو دقیقه یک زن در این کشور مورد قرار می گیرد، یک زن آمریکایی در طول زندگیش ۲۵تا۲۶ درصد احتمال دارد که مورد قرار گیرد(۱از۴) 
-طبق برآورد اف بی آی (پلیس فدرال آمریکا) تنها ۳۷٪ از کسانی که مورد قرار می گیرند به پلیس گزارش می کنند و.

 

پ.ن: کتاب نامه های یک دختر دانشجو است به خانواده در مورد شبهاتی که درباره ی حجاب و‌ن برایش پیش امده و جواب های خانواده به او
پ.ن۲: از ابوالفضل اقبالی قبل این از گشت ارشاد تا چادر المیرا رو خونده بودم، این کتاب هم در همون روند منطقی، بدون تکلّف و حاشیه های غیر مرتبط خوب وارد بحث شده بود
پ.ن۳: میدونید، به نظرم چون اصل رو در عدم پوشش گرفتیم، حالا باید جواب بدیم چرا باید جلوی پسر عمو و‌ شوهر خاله و . باید پوشش داشت، یا چرا اصلا پوشش؟ در صورتی که اگر سیر منطقی رحمت، بیت و. رو پیش می رفتیم باید می گفتیم چی میشه که خدا اجازه داده این جا پوشش نداشته باشیم؟!


#مرغ_مقلد

#کاترین_ارسکین

#کیوان_عبیدی_آشتیانی

 

 

-عزیزم.ما باید در یک دنیای واقعی زندگی کنیم. من دوستت دارم چون کیتلین هستی.
- اما تو گفتی آن فیلم یکی از بهترین ها بود
- اره به عنوان یک فیلم. اما این یک زندگی واقعی است. هیچ فیلمی به اندازه ی زندگی واقعی خوب نیست. حتی قابل مقایسه هم نیست.
 بابا در این مورد اشتباه می کند. فیلم ها بهتر از زندگی واقعی هستند چون در فیلم‌ها فقط آدم بدها می‌میرند. یا لااقل آدم می تواند فیلمی را انتخاب کند که در آن آدم بدها می میرند. اگر هم آدم گول بخورد و عوضی فیلمی ببیند که آدم خوب هایش می میرند، می تواند در مغز خودش دوباره آن را بنویسد و آدم خوب ها را زنده نگه دارد و بخش مردن را حذف کند مثل چیزی زائد.
-درست نمی گویم عزیزم؟
- بابا حرف زده بود و من آمادگی گوش کردنش را نداشتم. چی؟
-زندگی یک موهبت خاص است.
- یعنی اینکه. فقط من خواست نیستم؟ همه زندگی ها خاص است؟
-بله.
 چیز خوبی که فهمیدم این است که هر کس باید خاص بودنش را قبول کند برای اینکه زنده است و زندگی می‌کند


پ.ن: برای بچه های نوجوون که خیلی فضای مذهبی ندارن، دنبال هدیه ی کتاب مناسبم، و از اونجا که نسبت به کتاب باید مطمئن بشم کتاب هایی که متناسبشون معرفی شده رو سعی کردم تو کمترین زمان بخونم، این کتاب یکی از اونا بود.
پ.ن۲: کتاب زندگی یک کودک ۱۱ساله ی دچار بیماری آسپرگر(کیتلین) رو روایت می کنه که در خانواده دچار یک بحران شده و حالا کیتلین قصد داره که به این بحران خاتمه» بده
پ.ن۳: به نظرم کتاب خوبیه اما برای نوجوان های من مناسب نیست، چون هم یه کم سن بزرگ تری نیاز داره هم تلخی اول داستان متناسب روحیه ی الانشون نیست.
پ.ن۴: من کتاب رو دوست داشتم، انقدر که دائم حتی توی مسیر و حین راه رفتن دستم بود، چقدر صداقت و خلوص و هوش و زاویه دید کیتلین دوست داشتنی بود، به نظرم مخاطب بزرگ سال لذت بیشتری از کتاب ببره(حداقل در مورد من و خواهر جان که اینطوری بود)
پ.ن۵: کتاب رو از بین پیشنهادات نویسنده کتاب وریا(خانم محمدی) پیدا کردم،از

اینجا
ولی در آخر همون کتاب وریا رو هدیه دادم، به نظر  متناسب ترین گزینه ی موجود برای نیازهای دانش آموزام بود.


#نامه_های_کوفی
#سعید_بیابانکی

 

خیال می کند این بغض ناگهان شعر است
 همین یقین فرو خفته در گمان شعر است
 همین که اشک مرا و تو را در آورده‌ست
 همین،همین دو سه تا تکه استخوان شعر است 
همین که می رود از دست شهر، دست به دست 
هم این شقایق بی نام و بی نشان شعر است
 چه حکمتی‌ست در این وصف جمع ناشدنی
 که هم‌زمان غم نانْ شعر و بوی نانْ، شعر است
 تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
 همین که می چکد از چشم آسمان شعر است
 از اینکه دفتر شعرش هزاربرگ شده‌ست 
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است
به گوشه گوشه ی شهر من نوشته‌ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است

نامه های کوفی

پ.ن: عکس مقبره امام زاده شاهزاده حسین، کردان.(عاشق حس و حال امامزاده ام یعنی.)

 

 


#انسان_در_جستجوی_معنا
#ویکتور_ای_فرانکل
#صوفی_فتیده

این منحصر به فرد بودن و بی همتایی است که افراد را از یکدیگر متمایز می کند و به وجود هر فردی معنای ویژه ای می بخشد.هنگامی که بپذیریم که هیچ شخصی نمی تواند جای شخص دیگری را بگیرد، مسئولیت هایی را که  در زندگی به ما واگذار شده می پذیریم و آن را ادامه می دهیم تا همه ی عظمتش را درک کنیم.
شخصی که از مسئولیت خود در قبال بشریت آگاه است و می داند انسان هایی وجود دارند که از صمیم دل و از ژرفای وجود در انتظار او هستند و یا این که یک کار ناتمام در انتظار اوست، هرگز قادر نخواهد بود زندگی اش را حرام کند. او که به چرایی» وجودش پی برده، قادر است با تمام چگونگی» ها بسازد.

 

پ.ن: اینکه بعد سال ها  مکتب  مهنادرمانی می گه نظریه روانکاوی و فروید اشتباه هست که می گن: انسان چیزی نیست جز زاده ی شرایط»، اینکه بعد از سال ها می فهمن که  نظریه ی همه چی به نیاز جنسی ختم میشه و انسان ها وقتی نیازهای اولیه شون نرسن همه یه شکل می شن، این ها نظریه های جبرگرایانه  و اشتباهی است  خوبه، اما یه سوال؟ چطوری با عمرها و زندگی ها بازی می کنید با این نظریات من درآوردیتون؟ چطور قبل رو جبران می کنید.
پ.ن۲: نمی دونم ناراحت کننده است یا خوشحال کننده که کتاب در قرن بیست به این می پردازه که قرن حاضر، قرن خلاء وجودی» هست، می گه انسان ها ارزش ها و معنی هایی دارند که حتی از نیازهای اولیه ی مازلو هم مهم تره، و برای رسیدن به اون معنا حاضرن خیلی از نیازهای مادی رو نادیده بگیرن، میگه معنویت گم شده ی قرن حاضر هست. میگه درد و‌رنج ها مسیرهای حرکت انسان به سمت معنا و هدف هستن و باید مبارک دونستشون، میگه مرگ اگاهی باعث زندگی زیباتر میشه و.
پ.ن۳: الحمدالله که بشر به این سمت داره میره
هر چند دیر
الحمدالله که دین من ۱۴قرن قبل اینا رو گفته بود
الحمدالله که حد و حدود معنا و معنویت دین من خیلی خیلی بزرگ تر و‌کامل  از معنویت تعریف شده برای اون هاست
شکر .هزار بار شکر.


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام هم ولایتی!
عیدت مبارک
روز ها و شب هایت را خدا به علی گره بزند که هر کس که علی وار زیست رستگار شد.امیدوارم به تو بر نخورده باشد که نوشتم هم ولایتی!آخر از امروز به بعد من و تورا زیر پرچم ولایت علی جا داده اند گفتند ولایت علی بن ابی طالب حصنی!امروز روز شادی ماست و روز فخر ماست و روزیست که خدا نعمت بر ما تمام کرد.
زیر سایه علی بودن کیف میدهد.خیلی زیاد.خنکایش عطر بهشت دارد.زیر سایه ی علی بودن حس خانه ی پدری به آدم میدهد.همانقدر آرام.همانقدر امن.روزگار چطور است؟

میدانم خسته ای.خستگی هم دارد.الدنیا سجن المومن.و سجن یعنی زندان.زندانی شدن خستگی هم دارد.اما چند لحظه.شاید قد خواندن این نامه.خستگی هایت را کمی آنطرف تر رها کن.

ادامه مطلب


بهترین الگوی استکبارستیزی
 

 دشمن را باید ناامید کرد!» به سبک حضرت ابوالفضل العباس.
 چه شد که شمر با حالت خشم به لشکرش برگشت؟


الگویی برای تحرکات دیپلماتیک
 انقلاب در اعتراض به استکبار و عوامل استکبار در ایران به وجود آمده و بر این اساس تشکیل شد، رشد پیدا کرد،‌قوی شد، منطق استکبار را به چالش کشید. (استکبار) نمی‌تواند تحمل کند، مگر وقتی که مأیوس بشود. ملت ایران، جوانان ایران، فعالان ایران، کسانی که به هر دلیلی ولو به دلیل غیر اسلامی به میهن شان و خاک شان عقیده دارند، باید کاری کنند که یأس در دشمن به وجود بیاید؛ دشمنان را باید مع کرد.»(مقام معظم رهبری، ۲۹آبان ۹۲)


برای ابوالفضل العباس امان‌نامه آوردند و او را به مذاکره دعوت کردند، اما او‌ چه زیبا با این اتفاق مواجه شد و فریب  لبخند مستکبری مانند شمر را نخورد؛ از همین روست که اهل بیت هم در حریمش‌ دست ادب بر سینه نهاده اند و او را به این بصیرت نافذش ستوده‌اند.


 رحمت خدا بر آنان که در تحریم آب، تن به سازش نداده‌اند و از عباس آموخته اند که یه این سادگی از عزت شان را معامله نکنند. این پیام حریم عزت مند ابوالفضل،‌ علمدار رشید دشت کربلا است.
این ها شاگردان کلاس کربلای امام حسین اند: دست دادند، ولی دست ندادند!
 در راه حسین دست دادند، ولی با دشمن دست ندادند. دستهایشان را انداختند، اما ندیدند به نشانه تصمیم دستی بلند کنند و برای همین است که همیشه پرچمش بلند و در اهتزاز است:

رفع الله رایة العباس!


 #شماس_شامی
 #مجید_قیصری


حرف هایی جناب جالوت زدند که میهمانان از شنیدنش ترسیده بودند!
سرورم به خلیفه گفته: " تو در حالی به آن تخت تکیه کرده ایی که جای تو آن جا نیست.
تو کسی را متهم به بی دینی و خروج از دین میکنی که جد تو را مسلمان کرده.
به من که یکی از نوادگان دور پیامبر خدا هستم آن چنان احترام می گذارند که من خجالت میکشم. آن وقت شما نوه ی پیامبر خود را کشته و این گونه بر کشته اش شادی می کنید!"
و خیلی حرف های تند دیگری که میهمانان سعی کرده اند سرورم را آرام کنند که نتوانسته بودند

 

پ.ن: رحمت للعالمینن این خاندان. مسلمان و غیر مسلمان از برکت وجودشان فیض وجود گرفته اند.


#سرمشق
به کوشش موسسه #شهید_کاظمی
(مشقی از زندگی جهادی #شهید_حججی)


جنگ نرم، مرد می‌خواهد. محکم و استوار. شاید گلوله و ترکشی نباشد، اما.
طوری ذهنت را هدف گرفته اند که حواست نباشد خوردی.
 اگر فشنگت بزنند می‌شوی الگو، مایه‌ی افتخار، ما اگر نیرنگت بزنند چه.؟
خواهرم، برادرم، خیلی حواست به سنگرت باشد، چادرت، غیرتت، ایمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند. همه را.
دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است، مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای. فرهنگ تو، ایمان تو، عقیده تو، همه و همه برای توست و دشمن فقط به فکر گرفتن آن از توست. ایمانت را ازت بگیرند چه چیزی دیگر داری؟ خیلی حواست باشد، دشمن تو جلوی خدای خودش ایستاده چه برسد به تو. جنگ نرم، جنگ نرم، جنگ نرم را جدی بگیرید.

 

پ.ن: شادی روی شهید صلوات


صبح یک روز شهریوری از خواب برمی خیزی. اولین کار گوشی ات را که کنار بالشت گذاشته ای چک می کنی. می بینی موجی فضای اینستاگرام را فراگرفته. موجی از جنس #دختر_آبی! حسرت می خوری و خودت را لعنت میکنی و همکار فلان فلان شده ات را که چرا دیروز تو را سر دیگ نذری برده که عکس بیندازی. آیا یک عکس با لباس مشکی پای دیگ نذری لایک بیشتری می خورد یا موج سواری روی هشتگ دختر آبی؟ سریع دست به کار می شوی
ایرانم تسلیت.
نه نه.عنوان خوبی نیست.
ن میهنم تسلیت. این یکی هم نمی شود. می گویند دختر آبی نه زن آبی.
به اینستاگرام سایر رفقا و همکاران سر میزنی. گوشه لبت را میجوی. باز این مهناز زودتر پست گذاشت. از کجا آخه انقدر زود میرسه دستش. بفرما! نفر دوم هم علی کریمی. نشد یه بار ما پوزشون رو بزنیم. اوه اوه اوه. صبا کمالی رو باش، این یکی دیگه توهم برده یوخاریا!
باید یه چی بنویسم هم فحش نخورم هم جلب توجه کنه، مثل لیندا.
به امام حسین و این حرفا هم ربطش ندم بهتره.
دوباره خودت را لعنت میگویی، اما خب‌دستت آمده چه باید بنویسی.
قولنج انگشتانت را می شکنی و می نویسی: 
لا لا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
و عکس پست کیانی را کپی پیست میکنی
دو تا #دختر_آبی و #ن_ورزشگاه را می چسبانی تنگش. خیالت که راحت شد از رخت خواب بلند میشوی، کمری قوس می دهی، دست و رویی میشویی و‌می نشینی  پشت میز صبحانه و می روی سراغ صفحه اینستاگرامت. خبری از نظر نیست! گوشی ات زنگ میخورد. و چه خبر تلخی میشنوی.
همان همکاریست که دیشب با او پای دیگ بودی برای عکس!
- چاییدی بابا. پاک کن پست رو. ته دیگشم خوردن دادا.
- چطور مگه؟
- ببین از دنیا عقبی ها. ندیدی بابای دختره مصاحبه کرده گفته همه اینا کشکه. گفته اصلا دخترم پرونده کیفری نداشته.
-واقعا نداشته؟
- نه بابا. دری وری گفتن. تو هم پستتو پاک کن که خربزه آبه

گوشی را قطع میکنی. هول زده صفحه ات را نگاه میکنی. یک نظر آمده.
-ننگ بر منافق.چیزی رو که خبر نداری ازش حرف نزن.

بیخیال لایک و دیس لایک ها سریع پست را پاک میکنی. عکس دیشب را می گذاری، همان که پای دیگ نذری گرفتی و زیرش می نویسی: 
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی است
شاید بشورد ببرد. البته شاید.

س. ایزدبخش

 

#سلبریتی_نادان
 


#ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی

در این سال ها آموخته ام که از گوش نیز، همچون چشم، به دلیل راهی است. وقتی کلام باطل به تکرار از گوش وارد شود و در دل رسوب کند، بودن آن نه فقط مشکل که بعضاً ناممکن است. گوش ما ساکنان بلاد اسلامی، بیش از ۲۰ سال، گذرگاه وهن و لعن علی بن ابیطالب بوده است و دل هامان چنان به این سیاهی خو گرفته است که حتی خاطرات و یادِ نورانیِ وصی پیامبر چشمِ دلِ مان را می‌زند و آزارمان می دهد. اما مگر می شود دیده ها و شنیده ها را از یاد برد؟

ماه به روایت آه

 

پ.ن: کتاب بیان زندگی حضرت ابوالفضل از زوایای مختلف است، با وقایعی تازه که شاید کمتر شنیده شده است مانند فرزندان ایشان، همسرشان و.

پ‌ن۲: خدا نویسنده کتاب رو رحمت کند ان شاء الله ، کتاب خیلی خوبی بود. شادی روح نویسنده صلوات.

پ.ن۳:کربلا شنیدنی نیست، کربلا دیدنی است.


#آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی

 

ای وای! این کسی که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره ی در هم شکسته و چشم های گریان، آن دو را به سوی خیمه می کشاند حسین است. جان عالم به فدایت، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را. خسته می شوی.
 از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می شود. رهایشان کن حسین جان اینها برای همین خاک آفریده شده اند.
 آنقدر به من فکر نکن. من که این دو ستاره ی کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمی بینم. وای وای وای! حسین جان! رها کن اندیشه ی مرا.
زینب!  کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت را به حسین نشان می‌دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است. تا اچ ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دل چنگ می زند. تا او ببیند که زخم علی اکبر، بر دل عمیق تر است تا این دو خراش کوچک. تا او. اما نه، چه نیازی به این نمایش معلوم؟ بمان! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دست های حسین است. این دل و‌دست های حسین! این قلب تو و‌نگاه حسین!

آفتاب در حجاب


پ.ن: امکان نداره کتاب رو ‌نخونید و‌ مثل مجالس روضه اشک نریزید. عالی بود کتاب. عالی بود، خدا به قلم نویسنده اش برکت بده 
پ.ن۲: کتاب شرح وقایع پیش از کربلا ، در کربلا و بعد از کربلا است از زاویه ی دید زینب کبری سلام الله علیه و با اسناد تاریخی متقن


#تولیپ
#رومن_گاری
#کاظم_سادات_اشکوری


دنیای ما به ایمان نیاز دارد، بشر بدون اعتقاد نمی تواند زندگی کند
شاید علمای تاریخ به ما اعتراض کنند که سعی می کنیم موضوعی را تعمیم دهیم
باید بگوییم که ما سریع تر این راه را پیموده ایم. می خواستیم قبل از اینکه خیلی دیر بشود، وجدان ها را بیدار کنیم.

پ.ن: تولیپ اصلا کتاب خوبی نبود!یا ترجمه ی بدی داشت یا واقعا همین قدر گنگ و‌پیچیده و در هم نوشته شده بود! نخونیدشمنم در یه اشتباه محاسباتی خریدمش مجبور شدم بخونم ببینم چیه! 
حضرت آقا یه نویسنده فرانسوی که خوب می نویسه رو‌معرفی کرده بودند که بخونیم کتاباشو. منم تو‌طرح تخفیف کتاب رفتم دو تا از کتاباشو خریدم
ولی نگو آقا رومن رولان منظورشون بوده! من اشتباهی کتابای رومن گاری رو خریدم
دیگه تو‌ رودربایستی! خوندم ببینم چی میگن.


بعضی در پیامبر ماندند، ولی حضرت عباس، المطیع لله و لرسوله و لاامیرالمومنین و الحسن و الحسین» بود.
 فهم سلسله ی ولایت یعنی هرچه پایین تر می آیی، ولایت‌مداری ات مثل اول باشد. معمولاً تشکیلاتی ها در این ناحیه، دچار آسیب می شوند. وقتی تشکیلات به فرد دوم رسید، تبعیت نمی‌کنند. فهم این نکته بسیار مهم است. این ولایت مداری سخت‌تر از ولایت مبدأ است. 
استادش هم شیطان است! خدا را قبول دارد، سجده می کند، اما امر او را نه!
 به رسول الله گفتند: خدا را قبول داریم، اما تو را نه!
 به امیرالمومنین گفتند: پیامبر را قبول داریم، اما تو را نه! 
به امام خمینی گفتند: امام زمان را قبول داریم، اما تو را نه! 
به سید علی آقا می‌گویند: امام خمینی را قبول داریم، اما تو را نه! 

 

بی بصیرت ها همیشه یک قدم عقب اند!


باز هم دربدر شب شدم ای نور سلام
باز هم زائرتان نیستم از دور سلام
با زبانی که به ذکرت شده مامور سلام
به سلیمان برسد از طرف مور سلام

 

کاش سمت حرمت باز شود پنجره ها
باز از دوریت افتاده به کارم گره ها


ننوشته ست گنهکار نیاید به حرم
پس بیایید اگر خوب و اگر بد به حرم

برسد خواهش این ناله ی ممتد به حرم
زود ما را برسانید به مشهد به حرم


مست از آنیم که از باده به خم آمده ایم
ما سفارش شده ایم، از ره قم آمده ایم

 

یاد دادید به ما رنج کشیدن زیباست
پس از این فاصله تا طوس دویدن زیباست
پا شدن و جامه دریدن زیباست
بعد هم پای ضریح تو رسیدن زیباست

 

پیچش قافله ی ما که به سوی نور است
رگه ای در دل فیروزه ی نیشابور است


چه خبر در حرم ضامن آهو شده است؟
صحن ها بیشتر از پیش چه خوش بو شده است
طرف پنجره فولاد هیاهو شده است
باز یک چشمه از آن لطف و کرم رو شده است

 

مادری گریه کنان ذکر رضا می گیرد
دست و پای فلجی باز شفا می گیرد

 

با شفا از تو، چه زیبا شده بیمار شدن
به تو وابسته شدن با تو گرفتار شدن
کار من هست فقط گرمی بازار شدن
گر چه در باور من نیست خریدار شدن.

 

یوسفم باش، بدون تو کجا برگردم؟
من برایت دو سه تا بیت کلاف آوردم

 

تو خودت خواسته ای دار و ندارم باشی
کاش لطفی کنی و آخر کارم باشی
مرد سلمانی تو باشم و یارم باشی
لحظه ی مرگ بیایی و کنارم باشی

 

قول دادی به همه پس به خدا می آیی
هر که یک بار بیاید تو سه جا می آیی

(مجید تال)


این چند وقت اخیر هر بار که به خانه ی مان آمده یا هر بار به خانه‌شان رفتیم، شروع می کند به بحث کردن، به شبهه انداختن.
 که چرا فلان حاج آقا، بالای منبر گفته فلان امام با اژدها حرف زده است؟
می‌گوید آخر مگر می شود فلان تعداد نفر را حضرت ابوالفضل (ع) در عاشورا کشته باشد؟ حتی هر نفر را سه ثانیه هم بگیری بیشتر از نصف روز جنگ عاشورا طول خواهد کشید. صحبت هایمان از این جا شروع می شود، اما در اینجا نمی ماند.
می رسد به فلان آیه ی قرآن، و بعد می رسد به کلِ قرآن، اینکه اصلاً قرآن تحریف شده است یا نه؟
 می رسد به عصمت امام و رسول؛ و حتما اگر بی تعارف تر می خواست بحث کند به خدا و توحید هم کشیده می شد.

مسلمان است، اتفاقا بچه هیئتی هم هست. در بین جوانان فامیل سر آمدِ اخلاق و حیا و ایمان است. اما سوال دارد! شبهه دارد! 

شک هایش از همین چیزهای کوچک شروع می شود، به این ها بی اعتماد می شود، وقتی زیرآب عقلی این ادعاها خورده شد، این بی اعتمادی ها به چیزهای  بزرگتر اعتقادی اش می رسد.

چند قدم عقب تر برویم.

ادامه مطلب


وقتی به هم محرم شدند، عکس نمایه اش تغییر نکرد، مطالب اینستایش هم پر از حرف های در خلوت عاشقانه ی شان نشد. 
موضوع روز صحبت هایش هم در جمع دوستان  فلان سفری که رفتند و فلان هدیه ای که برایش خرید یا برایش خریدند نشد! 
خیلی آرام، خیلی بی حاشیه، خیلی با مراعات جمع دوستان مجرد و فضای گاها مسموم مجازی و حقیقی، وارد زندگی متاهلی اش شد.
و حالا با یک پیام دوست داشتنی دعوتمان کرده است به مراسم عقدشان.

این زوج مسیرشان به سمت نور نباشد، به کجا باشد؟
خدا هم قدمشان کند تا بهشتی شدن ان شاء الله.

 


#رویای_یک_دیدار
#سید_ناصر_هاشم_زاده

برای یک لحظه حس کرد شیطان را دیده. از میان جمعیت او را تشخیص داد. چشمانی نافذ و چهره ای عبوس که به او گفت:
- هیچ حقیقتی وجود ندارد، تو انسانی ساده ای و خود را به ایمانی سپرده ای که اساس و بنیاد ندارد.
صدای او را شنید. یقین کرد که او شیطان است.
- من ایمان خود را به خداوند و‌ مسیح حفظ خواهم کرد و از وسوسه ی تو ای موجود پلید، به خداوند پناه خواهم برد.
- پولس، زاده ی ایمانی بود که مسیح به جهان عرضه کرد؟
- دور شو ای پلید وسوسه گر. تو اگر تن مرا تسخیر کنی و اگر مرا که بنده ی ضعیفی بیش نیستم صلیب بکشی، باز بدان که وجود خداوند را انکار نخواهم کرد.
- من هم وجود خداوند را انکار نمی کنم. و هرگز از کسی نمی خواهم که وجود خداوند را انکار کند. من به شما هشدار می دهم و اینک به تو ای روزبه می گویم که هیچ‌پیامی از جانب خداوند برای شما نیامده است. خداوند شما را رها ساخته و به خود واگذاشته است. موسی و عیسی پیام آور او نیستند. شما رانده شده اید. شما را دوست ندارد. ایمان به رسالت پیامبران توهمی بیش نیست. تو به چه ایمان داری؟
- ایمان به خداوند. خداوندی که بر ما ترحم دارد. رحمت او همه ی وجود ما را فراگرفته است و تو می خواهی مرا از او دور کنی؛ دور شو ای موجود پلید. ای رانده شده ی درگاه الهی.
- این همه نادانی را می بینی و باز از خداوند سخن می گویی؟ قدیس بزرگ این مردم، شاگرد کوچک من بود. پس چرا خداوند کاری نکرد؟ چرا این مردم را فریب خورده ی این قدیس دروغین قرار داد؟ دروغ او را هم به تو آشکار ساختم. چون می خوام تو هم نشین من باشی. تو فریب نخوری و بر این همه سادگی و بلاهت بخندی. بیا روزبه، بیا آرام باش. بگذار مردم همین باشند. بگذار گوسفندان با پای خود زیر تیغ قصابان بروند.
- تو هم برای همین با پیامبران الهی که چوپان مردم اند نه گرگ، مخالفی. تو از نجات مردم هراس داری.
- گله همیشه گله است، چه چوپانش مسیح باشد و چه پولس پیر که اکنون تن خویش را به خاک سپرده است تا سفره ای باشد برای کرم های زمین.
- گله بودن مردم، تمثیل است، نه واقعیت. چوپان گله را از گرگ دور می سازد و مسیح چوپان مهربانی بود. اما پولس پیر که شاگرد تو بود، گرگی بود که لباس چوپانی بر تن داشت و گله را به پرتگاه می برد
رویای یک دیدار

 

پ.ن: یک کتاب رمان که بر اساس حقیقت است با چاشنی ادبیات نویسنده.
پ.ن۲: بیشتر نمیخوام توضیح بدم چون نویسنده قصد داره آخر داستان شگفتانه ای برایتان داشته باشد(هرچند من از اول فهمیدم )


.در واقع حضور مسلم می توانست فرصتی باشد برای مردم کوفه تا ننگ گذشته را از دامان خود بزدایند و برای همیشه در طول تاریخ خود را سرافراز کنند اما مردم کوفه در این امتحان هم موفق نشدند.
حضور نایب امام فرصتی است برای مردم هر عصر تا لیاقت خود را برای حضور امام معصوم(ع) ثابت کنند.
آری اگر امام معصوم در آمدنش تاخیر می کند، یعنی مردم برای نایب الامام کم گذاشته اند.


#چراغ_ها_را_من_خاموش_می_کنم
#زویا_پیرزاد

آرتوش ایستاد. دست کشید به ریش و به نقاشی اجمی آذین نگاه کرد. بعد گفت می‌دانی شطیط کجاست؟» جواب که ندادم دست کرد توی جیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت.  با نُک کفش یکی از گل های قالی را دور زد. دور نیست. بغل گوشمان. ۴ کیلومتری آبادان.» دوباره به حیات نگاه کرد. خواست می برمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن.» برگشت نگاهم کرد. زن و مرد و بچه گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کَپَر زندگی می کنند.» دست از جیبش در آورد و بند ساعتش را باز کرد. باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم بر داریم چون لوله کشی هم ندارد.» ساعت را کوک کرد. باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچه‌ها را نوازش کنیم چون یا سِل می گیریم یا تراخم.» راه افتاد طرف در اتاق. به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچه ها نیاورد چون گمان نکنم بچه های شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهن تا قوزکش بالا می آید.»
زل زده بودم به اجمی آذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت، آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم. فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد. نه فقط ۵۰ سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین جا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.» ساعتش را بست. گفت در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه آدم ها.»

پ.ن:
از اون رمان ها که حرف سرش زیاده، یه عده می گن بهترین رمان خانم پیرزادِ، بهترین تعریف از زن امروز که بین مدرنیته و‌سنت گیر کرده، یه عده کاملا برعکس می گن.
از اون جا که لازم بود بخونمش تا دربارش با کسی حرف بزنم، خوندم.
کاری به نظرِ کارشناسانه و فنی ندارم، سلیقه شخصی ام را می گویم:
کلاریس داستان را دوست نداشتم. چون منفعلانه ترین رفتارها را داشت. نه تحلیلی، نه منطقی نه دنیای خارج از خودی. همه چیزش در خودش و زندگی اش و ادم هایی که به گونه ای مستقیم به او ‌ربط داشتن خلاصه می شد. تمام داستان در مهمانی و‌مهمان بازی گذشت! حس های سطحی و خام. رفتارهای تحمل گرایانه ی افراطی و.


بالاترین محدودیت انسان در نشدن کارها، نخواستن است

خیلی چیزهایی که حتی در دنیا نداریم به دلیل نخواستن است.
البته دنیا ارزش خواستن نداردو گذراست.

در فرهنگ عمومی ما این خواسته که باید امام حی را ملاقات کنیم و از او دستور بگیریم نوعا نیست.
چرا؟
چون او غایب است
و گفته اند که اصلا نخواهید که اورا ببینید به نوعی نخواستن او برای ما صرف شده است.
مثلا اگر فردی بگوید وظیفه شرعی من دیدن امام است به او برچسپ میزنند.

در حالیکه هرکسی وظیفه دارد حداقل بخواهد
این که نمیشود به فرد مربوط نیست.

تو باید نیاز داشته باشی و روی آن کار کنی نه اینکه فراموش کنی

 

*هرکس می یابد هر آن چه را می خواهد و اگر چیزی را نیافته است نخواسته است.*

 

استاد اخوت- ختم مفهومی سوره مبارکه یس


ضمیری آرام و‌مطمئن، برای کسی است که بیش از #حوادث و #اتفاقات، دلخوش به #وعده_های_صادق باشد.
وعده هایی که یکی پس از دیگری در حال تحقق هستند، وعده هایی که آغاز شمارش مع برای اتفاقی عالم گیر است

ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم را در شهادت سردار قاسمی دیدیم.
حالا خواهیم دید
إِنَّ اللَّهَ یُدَافِعُ عَنِ الَّذِینَ آمَنُوا»(۱)ی بهترین وکیل را در حق سردار حاجی زاده 
 و بعد منتظر
 عَلَیْهِمْ دَائِرَةُ السَّوْءِ(۲) می مانیم ، گرفتار کردن همان مشرکان و‌منافقینی که سوء را در جامعه ها گسترش دادند

 

پای استوار دارید و امیدوار 
که دوره دوره ی تحقق وعده های الهی است.

 

پ.ن
۱- سوره حج، آیه ۳۸، ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻰ  ﻛﻨﺪ.
۲-سوره فتح آیه ی ۶
وَیُعَذِّبَ الْمُنَافِقِینَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْمُشْرِکِینَ وَالْمُشْرِکَاتِ الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ دَائِرَةُ السَّوْءِ وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَلَعَنَهُمْ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِیرًا
ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺸﺮﻙ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻤﺎﻥ ﺑﺪ ﻣﻰ  ﺑﺮﻧﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻛﻨﺪ ; ﻴﺸﺎﻣﺪ ﺑﺪ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎﺩ . ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺧﺸﻢ ﺮﻓﺘﻪ ، ﻭ ﻟﻌﻨﺘﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺪ ﺑﺎﺯﺸﺖ ﺎﻫﻲ ﺍﺳﺖ


بسم الله الرحمن الرحیم

دوست من سلام؛

☺️تا حالا شده دوست داشته باشی تو یه جای دیگه از دنیا زندگی کنی؟

مثلا یه شهر یا کشور دیگه. 
یا حتی قاره یا سیاره ی دیگه!

تا حالا شده دوست داشته باشی یه شغل دیگه داشته باشی؟

مثلا معلم باشی! پرستار یا شایدم نجار.

تا حالا شده دوست داشته باشی پرواز کنی؟ یا اینکه تو اعماق اقیانوس ها شنا؟

تا حالا شده.

حتما شده. 

ذهن خلاق و تخیلات فعال ما انسان ها، خیلی اوقات دوست داره فراتر از دیدنی های معمولی رو ببینه.
فراتر از شنیدنی های معمولی رو بشنوه.
ملموس تر از لمس کردنی ها رو حس کنه. و.

خیلی از اکتشافات و اختراعات ما انسان ها هم بر می گرده به اینکه چقدر پای ذهنمون رو از چهارچوب های بسته ی متداول دراز تر کنیم!

 

 

 

کتاب دنیاییه که ما می تونیم توش تو یه قاره و سیاره ی دیگه زندگی کنیم.

می تونیم معلم یا پرستار و یا نجار باشیم و احساسات مختلف رو تجربه کنیم.

تو کتاب می تونیم پرواز کنیم، تو عمق اقیانوس ها شنا کنیم و یا حتی تو دل کویر گم بشیم.

ما می تونیم تو کتاب زندگی کنیم.
 یه زندگی متفاوت.

میای با هم بریم سفر؟
 به دنیای کتاب ها. 
تو بهار. 
کتابهار.


از خیلی پیش تر ها
یعنی همان زمان که نه می فهمیدم‌ وسیع یعنی چه 
و سریع به چه معناست
شما برایم جور دیگری بودید
چه جورش را نمی دانم
شبیه یک آدم آشنا
بقیه ی خاندان شما برایم آدم های بزرگ فامیل بودند که من خیلی هایشان را نمیشناختم. محترم بودند، بزرگ بودند، همه دوستشان داشتند و من برای این همه، دوستشان داشتم اما هیچ‌قرابتی بین خودم با آن ها حس نمی کردم.
ولی در رابطه با شما نه! 
شما از همان بچگی طعم خاطره داشتید برایم 
حتی اگر وسط گریه و تاریکی و عزا بودم، به واسطه ی حس نزدیکی با شما لحظه هایم خوب می گذشت.
 از تمام خاطرات جشن و مراسم گرفتن های کودکی تولد شما را به یاد دارم
و یادم هست که با اصرار از مادر خواسته بودم نوار مولودی شما را به من بدهد
به خودِ خودِ خودم
کلاس دوم بودم که بعضی از متن های راجع به شما را می نوشتم. فرقی نمی کرد مولودی یا مداحی، هر دو چون شما را به یادم می آورد،حالم را هم خوب می کرد. دائم کلید پخش و قطع ضبطم رامی زدم که عقب نمانم.
حتی معنی خیلی از کلمات را هم نمی دانستم.
شفاعت
آزادگی 
محیی
ثارالله
سیدالشهدا


اتفاق های بعدش یادتان هست؟ 
اگر هست که زود رد شویم، ازاین قسمت بپریم که مرورش هم برایم سخت است.
و بعد 
خواب دیدم یا بیدار بودم؟ 
اما دیدمتان
یادم هست بین تمامی تبار بلند و پر شکوهتان من را سپردند به شما. که نجاتم دهید
و حالا تازه فهمیدم وسیع ترین وسریعت ترین کشتی یعنی چه
اگر من هم جا داشته ام که سوارشوم یعنی کَرَم شما بچه و پیر و خوب و بد نمی شناسد، دست گرفتنتان به داد همه می رسد.
شما جوانه ی دینم شدید 
اگر شیعه شدم، یادم دادند پیرو پدر شما باشم، اگر حضرت مادر برایم عزیز شد و انتخاب کردم شبیهش شوم چون مادر شما بود، اگر .
اگر.
شما بن مایه ی تمام اعتقاداتم شدید.

من نه زلالی کودکی ام را دارم 
نه شاید الان بشود کم هایم را به پای ندانستن هایم گذاشت.
اما بازهم نیازتان دارم 
نیاز دارم که بسپارمند به شما که مراقبم باشید 
می شود از آن روز تا ابد هرگز رهایم نکنید؟!

راستی

تولدتان مبارک


#روش_نقد
جلد اول
#علی_صفایی_حائری
نقد هدف ها و نقد مکتب ها

.گفتم: هستی، تمام هستی یک درخته.
میوه ی درخت هستی تویی.
همه ابر و باد و مه و خورشید و فلک به تو ختم میشه. زمین و نفت و طلا و الماس ها، ریشه ها و ساقه ها و شاخه‌های تو هستن. همه اون ها مال تو هستن. تو مال کی هستی؟  تو خودتُ سرشاخه‌ها میذاری تا بپوسی؟ خودتُ احتکار می کنی و یا این که دوباره پای ریشه‌ها و خاک‌ها میریزی و برای چیزهایی که مال تو هستن و برای تو هستن، برای اون ها خرج می کنی؟
 گفتم: همه اون ها کمتر از تو هستن،‌همه اون ها وقتی کامل شدند به تو می رسند. تو میوه‌ای. خودتُ داشته باش. برای مرده ها، برای میرنده ها خرج نکن. اون ها برای تو هستند تو برای آنها نباش. تو ادامه داشته باش. تا اون ها هم ادامه پیدا کنند.
 گفتم:  اگر بخواهی ادامه پیدا کنی، اگر بخواهی حرکت کنی، آن وقت باید از راه خبر بگیری، اون وقت باید راهنما بگیری. اون وقت باید از همین زمین ها و ریشه ها و شاخه ها، آذوقه برداری، که همیشه راه هست و کار تو رفتنه. کار تو تحرّکه، نه تنوع.
گفتم: تنوع شکل عوض کردنه، بزک کردنه، اما تحرّک راه افتادنه.جلوه پیدا کردنه.
 کسی که فهمید چقدر است، کسی که ارزش خودش را شناخت، به راحتی می‌تواند هدفش را انتخاب کند و از تنوع ها به حرکت ها رو بیاورد.

 

naghd

 

پ.ن: ابتدای کتاب یک تعریف جامع از معنای نقد داره که بعدش متوجه میشی خیلی از انتقادها، نقد نیست بلکه توجیه و بی خبری و وراجی و نزدیک بینی هست(کلماتی که خود استاد برای این مدل نقد به کار بردن)


#۹۷۶‌_روز_در_پس‌_کوچه‌های_اروپا

#محمد_دلاوری

#انتشارات_قدیانی

در توصیف جهان غرب این عبارت می تواند گویا باشد:
"همین است که هست."
به نظر من غرب به آن چه می‌خواست رسیده است و حالا در پایان راه، آرمانی برای زندگی در آن متصور نیست.
این وضعیت هم می تواند شادی بخش باشد،
چرا که چنین انسانی به ساحل آرام زندگی رسیده و از مواهب آن بهره می‌گیرد و از سوی دیگر می‌تواند دل‌گیر باشد،
چون بی آرمانی، هیجان و شور زندگی را از بین می‌برد و آدمی را دچار نوعی یکنواختی می‌کند 
تا جایی که احساس می کند جهان بدون "چه گوارا" چیزی کم دارد.
گاتفرید لایب نیتس می گفت: این جهان بهترین جهان از میان جهان های ممکن است.»
غرب بنیاد فکرش را بر همین جهان بنا نهاده است.
با همه‌ی خوبیها و بدی‌هایش، و معتقد نیست که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"


پ‌ن:خوندن سفر نامه رو از اون جهت که آدم بی محدودیت هرجا و هر زمان که بخواد می تونه تجریه کنه رو‌دوست دارم.

پ.ن۲: فصل ۴، یه قسمتی درباره محله ی قرمز می نوبسه، واقعا باورش سخته، نمی دونم میشه به این آدم ها گفت انسان یا؟ 

 

 


#در_جست_و_جوی_ثریا
#عبدالرسول_کشمیری

تصحیح و بازنگری: سعید عاکف
نشر ملک اعظم

یه شب از تنهایی حوصلم سر رفته بود که به خانمم گفتم بیا بریم یه کمی قدم بزنیم. اون موقع به ورزش نانچیکو علاقه مند شده بودم و همیشه دو تا نانچیکو تو دستم بود و دائما تمرین می کردمبعد راه افتادیم سمت خونه سید مهدی که همون نزدیکیا بود. در حالی که دو تا نانچیکوهام تو دستم بود و داشتم باهاشون ور می رفتم، زنگ خونه شون رو زدم. از پشت آیفون یکی گفت بفرمایین. فکر کردم صدای قناده. خواستم سر به سرش بذارم؛ گفتم: سی دی، عکس، پاستور، عرق و هرچی خلاف بخوای دارم.

آیفون قطع شد و یه مرتبه دیدم صاحب خونه شون با خانمش در حالی که یه چوب بزرگ تو دستش بود، اومد دم در. فهمیدم خیط کاشتم و جای این که زنگ پایین رو بزنم، زنگ صاحب خونه رو زدم. یه مرتبه چشمش به من افتاد که دو تا نانچیکو تو دستمه، با ظاهری مذهبی، و با یه خانم بسیار محجبه که همرامه. بنده خدا منو نمی شناخت، حرفایی که از پشت آیفون شنیده بود، اصلا به ریخت و قیافه من و خانمم نمی خورد و برای همین کاملا هنگ کرد. من فقط آب گلوم رو قورت دادم و گفتم: منظورم سی دی خام، عکس آقا، کارت ملاقات رهبری و عرق بیدمشک بود.

 

در جست و حوی ثریا


پ.ن: کتاب درباره ی رسول، دانشجوی شیطون و نخبه دانشگاه تهرانِ که در مسیر دانشگاه در حال کسب موفقیت های زیادی هست اما تصمیمی می گیره که باعث تغییرات مهمی در زندگیش میشه.

پ‌.ن۲: توی کتاب از همه چی گفته شده، از ارتباط آدم ها با خدا، از توجه هایی که باید به امتحان های خدا کرد، از مثال های خوب برای اتفاق های واقعی و دغدغه های نویسنده درباره حوادث دنیای اطرافش.

پ.ن۳:  من با یه سری حرفای کتاب موافق نیستم

پ.ن۴: انتشارات ملک اعظم خیلی کتابای خوبی داره چاپ می کنه، خدا خیر بده به آقای عاکف.


#آرزوهای_دست_ساز
ماجرای شکل گیری یک شرکت دانش بنیاد
#میلاد_حبیبی

همیشه عقل جمعی خیلی بهتر است. من که مدیرعامل شرکتم هیچ وقت خودم را تصمیم‌گیرنده نمی دانم. همه ی تصمیم گیری ها را شده به صورت تلفنی کنفرانس می‌کنیم. همه با هم حرف می زنیم و بعد تصمیم می گیریم. خیلی هم خیال آدم راحت تر می شود که همه با هم این تصمیم را گرفتند و همه هم پای هم هستند. این خیلی ارزشمند است. ما برای اینکه بتوانیم مشکلات شرکت را حل کنیم باید خیلی خیلی به هم نزدیک باشیم تا کارمان به اختلاف کشیده نشود. در این چند سال شاید فقط پنج بار پیش آمده که درباره ی مسائل حیاتی و کلان شرکت در هیئت مدیره رای گیری کرده باشیم. تقریباً همه ی کارها و تصمیم‌ها با تفاهم و اجماع بچه ها انجام می شود و کار به رای گیری نمی کشد. اگر در کاری نظر من مثبت باشد، اما نظر یک نفر منفی باشد، آن کار را کلاً کنار می گذاریم. اگر به اجماع نرسیم، هرگز وارد آن کار نمی‌شویم. بالاخره تک تک ما نظرهای مختلفی داریم، ولی اینکه حرف همدیگر را بپذیریم و در مقابل هم کوتاه بیاییم، در کار بسیار لازم است. ارزش اینکه این جمع حفظ بشود و کار جمعی انجام بشود، خیلی بیشتر از این است که من بخواهم روی حرف و نظرم پافشاری کنم. این که هر کس بخواهد روی حرف خودش پافشاری کند و کار به لج و لج بازی بکشد، مسیر شرکت کج و کواه می شود؛ ولی اینکه همه بخواهیم در مسیر مستقیمی جلو برویم، خیلی بهتر است و سریع تر به نتیجه می‌رسیم. این روحیه ی از خودگذشتگی و توانایی انجام دادن کار گروهی، در بسیج و شورای صنفی در ما شکل گرفت. تجربه ی فعالیت در دانشگاه، در کارهای اجرایی شرکت خیلی به دردمان خورد.

آرزوهای دست ساز

 

پ.ن: الحمدالله که اولین کتاب تاریخ شفاهی پیشرفت چاپ شد! این تجربه ها و تعریف کردن ها و انگیزه دادن ها برای همه لازمه

پ.ن۲: جالبه که هیچ کدوم از این آدم های این شرکت دانش بنیاد، دانشگاه رو برای رفع نیازهاشون کافی ندیدن!
پ.ن۳: اگر دنبال تشکیل، ثبت، انجام یه کار دست جمعی هستید، حتما کتاب مفیدی براتون خواهد بود


#۹۷۶‌_روز_در_پس‌_کوچه‌های_اروپا
#محمد_دلاوری
#انتشارات_قدیانی

د
ر توصیف جهان غرب این عبارت می تواند گویا باشد:
"همین است که هست."
به نظر من غرب به آن چه می‌خواست رسیده است و حالا در پایان راه، آرمانی برای زندگی در آن متصور نیست.
این وضعیت هم می تواند شادی بخش باشد،
چرا که چنین انسانی به ساحل آرام زندگی رسیده و از مواهب آن بهره می‌گیرد و از سوی دیگر می‌تواند دل‌گیر باشد،
چون بی آرمانی، هیجان و شور زندگی را از بین می‌برد و آدمی را دچار نوعی یکنواختی می‌کند 
تا جایی که احساس می کند جهان بدون "چه گوارا" چیزی کم دارد.
گاتفرید لایب نیتس می گفت: این جهان بهترین جهان از میان جهان های ممکن است.»
غرب بنیاد فکرش را بر همین جهان بنا نهاده است.
با همه‌ی خوبیها و بدی‌هایش، و معتقد نیست که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"


پ‌ن:خوندن سفر نامه رو از اون جهت که آدم بی محدودیت هرجا و هر زمان که بخواد می تونه تجریه کنه رو‌دوست دارم.

پ.ن۲: فصل ۴، یه قسمتی درباره محله ی قرمز می نوبسه، واقعا باورش سخته، نمی دونم میشه به این آدم ها گفت انسان یا؟ 

 

 


#سرشار_زندگی
#جان_فانته
ترجمه: #محدرضا_شکاری

 

نشسته بودم کنار او و از حس نوع تازه ای از تفکر لذت می بردم. چون افکار آدم در اینجا فرق می کرد. بیرون، آن طرف درهای چوبی، به فکر مالیات و ‌بیمه بودی، به فکر حل شدن ها و ناپدید شدن ها، قضیه منهتن و مارتینی ها را سبک سنگین می کردی، مظنون می شدی به مدیر برنامه هایت که نکند نارو بزند، به دوستت که نکند خیانت کند، به همسایه ات که نکند حماقتی ازش سر بزند.در این مکان به مالیات و بیمه فکر نمی کردم و مدیر برنامه ها و دوست و همسایه ام به نوعی تجزیه شده و شکل و زیبایی به خود گرفته بودند؛ آن ها هویت های مستقل بودند نه موجودات زنده، انسان بودند نه خوک.

سرشارِ زندگی

 

پ.ن: کتاب زندگی یک زوج که در انتظار تولد فرزندشان هستند را روایت می کند؛ که به واسطه ی بارداری، زن خانه تصمیم جدیدی برای زندگی می گیرد که حتما بر زندگی شوهرش نیز تاثیر خواهد گذاشت.

پ‌.ن۲: کتاب خوبی بود، یعنی بد نبود، حرفای جدی داشت برای گفتن که گاهی لابه لای شوخی های کتاب، تلخیش گرفته میشد.


#صیرورت_انسان_بر_صراط_مستقیم
#شهید_دکتر_عبدالحمید_دیالمه
#نشر_معارف

مسیر و بستری که انسان در آن حرکت می‌کند، جریان و حرکتی است از بی نهایت کوچک به سمت بی‌نهایت بزرگ. در این مسیر، بُعد مادی انسان او را به بودن» وا می دارد؛ به گونه‌ای که خواستش این است که در آن محدوده ای که وجود دارد، باقی بماند و آنچه به دست آورده، در همان دستاوردهایش مرور کند و گاهی اوقات هم به وسیله ی آن ها سرگرم باشد و اما اگر قرار شود که از این محدوده ی قالب گیری شده خارج شود، باید به نوعی شدن» دست بزند و برای این شدن» که در مفهوم بسیار وسیع تر با اصطلاح صیرورت» مطرح می شود، نیازمند یکسری ضوابط است و اگر آن ضوابط در اختیار انسان نباشد، یا در حالت رکود باقی می‌ماند یا در حرکتش به انحراف کشیده می‌شود. مهم‌ترین عاملی که برای شدن» انسان اهمیت بسیار دارد، چیستی و چگونگی راهی» است که در آن حرکت می کند. اگر این راه راهی بسیار عریض باشد، زمینه‌های انحراف در آن فراوان خواهد بود. امروز یکی از مثال های بسیار ساده برای این موضوع خط امام» است. در مفهومی کلی دائم شنیده ایم که همه ی گروه ها و همه ی طرز تفکرها. مدعی حرکت در این مسیر و پیروی از خط امام» هستند و چون این مسیر که به خط امام مشهور شده، به صورت بزرگ راه وسیع و عریضی ترسیم شده است، گاهی اوقات می‌بینیم که حتی گروه ها و طرز تفکر های غیر اسلامی هم در محدوده ی این بزرگ راه جا گرفته‌اند. به تعبیر دیگر، امروزه محک و ضابطه ی مشخصی برای تعیین این که چه کسی در خط امام هست و چه کسی نیست، وجود ندارد؛ یعنی معیاری در دست ما نیست که بیانگر این موضوع باشد که چطور میشود سره را از ناسره تشخیص داد. به تعبیر دیگر، ما جاده ی پهنی را به جای یک خط ترسیم کرده ایم و مسلّم است که در چنین جاده ی عریضی، هزاران طرز تفکر جای خواهد گرفت و اینجا به خوبی روشن می شود که اگر از این جاده کم شود و به سمت یک خط می کند، هرچه این خط ظریف تر و نازک تر و حساس تر شود، از طرفی شناسایی افرادی که روی این خط حرکت می‌کنند، آسان تر می‌شود و از دیگر سو، حرکت روی چنین خطی مشکل تر خواهد بود.

 


پ.ن: متن رو طولانی انتخاب کردم، چون کل حرف شهید در مجموعه کتاب های ضابطه شون، حول این موضوع مهمِ و این موضوع همچنان دامن گیر جامعه ما هست. یه سری مفاهیم رو درست تعریف نکردیم و همه توش جا شدن.


#دیالمه
#محمد_مهدی_خالقی
#مریم_قربان_زاده
نشر معارف

.اعتقاد داشت عدم شناخت اصول در بزنگاه های سخت مبارزه، هر انسان پُر ادعایی را دچار لغزش می‌کند. تسلط اش در مباحث نظری اعتقادی و ی در کنار تقوا و قوّت نفس، برگ برنده اش بود. اعتماد به نفس وحید در صلابت و شجاعت اش نمود داشت. ایمان او به حقانیت اسلام بر قوت قلبش می افزود.
 وحید خودسازی فردی، کسب آگاهی دینی و آمادگی مذهبی را شرط اول ورود به عرصه‌های ی می دانست. بعضی ها جنبه انقلابی قوی ای داشتند و از نظر مذهبی ضعیف بودند.‌ عده‌ای بچه مذهبی های خوبی بودند، اما کمیت انقلابی بودنشان می لنگید. وحید اما جمع هر دو بود، یک مسلمان انقلابی معتقد. به نظر او تا وقتی مبنای اعتقادی آدم درست نباشد، عرصه ت او را به انحراف می کشاند. نمونه اش سازمان مجاهدین بودند که به عنوان یک گروه اسلامی، تغییر ایدئولوژی دادند و‌مارکیست شدند. وحید می گفت کسی که می خواهد کار ی بکند اول باید بُنیه اعتقادی اش را تقویت کند.


پ.ن: شهید دیالمه رو دوست داشتم. اما بعد از این که شروع کردم به خوندن و‌مباحثه ی کتاب هاشون خیلی بیشتر به هوش و شجاعت و کارآمدی شون پی بردم. 
پ.ن۲: به جرأت می تونم بگم خیلی از کسانی که وارد ت میشن، خیلی از تشکیلاتی هایی که بعدا موثر می تونن واقع بشن متاسفاته این جنبه ی تقویت بنیه اعتقادیشون می لنگه! و همین میشه نقطه ی ورودشون در وادی انحراف.


#روش_نقد
جلد اول
#علی_صفایی_حائری
نقد هدف ها و نقد مکتب ها

.گفتم: هستی، تمام هستی یک درخته.
میوه ی درخت هستی تویی.
همه ابر و باد و مه و خورشید و فلک به تو ختم میشه. زمین و نفت و طلا و الماس ها، ریشه ها و ساقه ها و شاخه‌های تو هستن. همه اون ها مال تو هستن. تو مال کی هستی؟  تو خودتُ سرشاخه‌ها میذاری تا بپوسی؟ خودتُ احتکار می کنی و یا این که دوباره پای ریشه‌ها و خاک‌ها میریزی و برای چیزهایی که مال تو هستن و برای تو هستن، برای اون ها خرج می کنی؟
 گفتم: همه اون ها کمتر از تو هستن،‌همه اون ها وقتی کامل شدند به تو می رسند. تو میوه‌ای. خودتُ داشته باش. برای مرده ها، برای میرنده ها خرج نکن. اون ها برای تو هستند تو برای آنها نباش. تو ادامه داشته باش. تا اون ها هم ادامه پیدا کنند.
 گفتم:  اگر بخواهی ادامه پیدا کنی، اگر بخواهی حرکت کنی، آن وقت باید از راه خبر بگیری، اون وقت باید راهنما بگیری. اون وقت باید از همین زمین ها و ریشه ها و شاخه ها، آذوقه برداری، که همیشه راه هست و کار تو رفتنه. کار تو تحرّکه، نه تنوع.
گفتم: تنوع شکل عوض کردنه، بزک کردنه، اما تحرّک راه افتادنه.جلوه پیدا کردنه.
 کسی که فهمید چقدر است، کسی که ارزش خودش را شناخت، به راحتی می‌تواند هدفش را انتخاب کند و از تنوع ها به حرکت ها رو بیاورد.

 

 

پ.ن: ابتدای کتاب یک تعریف جامع از معنای نقد داره که بعدش متوجه میشی خیلی از انتقادها، نقد نیست بلکه توجیه و بی خبری و وراجی و نزدیک بینی هست(کلماتی که خود استاد برای این مدل نقد به کار بردن)


#زهد_و_آزاداندیشی
ضابطه حرکت بر صراط مستقیم
#دکتر_عبدالحمید_دیالمه

یکی از همین اصطلاحات، خودسازی انقلابی» است. دیگری، اصطلاح اسلام انقلابی» است که در بین پرسش‌های شب گذشته مطرح شده بود. این اصطلاحات چه تفاوتی با هم دارند؟ وقتی ما پسوندی را به واژه‌ای می افزاییم، نشان دهنده آن است که در محدوده خود اسلام وجود ندارد. مثلاً در اصطلاح اسلام انقلابی، قصد دارد ادعا کند در اسلام انقلاب وجود ندارد؛ مگر اینکه مفاهیمی را به آن بیافزاییم تا انقلابی شود. باید بنیادها یا قالب ها یا رهبری های سنتی را بشکنیم تا اسلام، انقلابی شود. این‌گونه است که مفاهیم تغییر می کند ولی زمانی که اسلام از ظهر صحبت می‌کند، می‌گوید: زهد، نداشتن نیست؛ زهر آن است که به آنچه دارید، وابسته نباشید، که این بسیار مشکل‌تر است. یعنی فقیری زیستن در عین وجود همه ی فراوانی ها. اگر فردی امکانات یا توان انجام کاری ندارد، اما ادعا کند که از آن کار خوشم نمی‌آید هنر نکرده است.

 

 

پ.ن: دیروز تولد شهید دیالمه بود 

ما تقریبا از مهر سال قبل مباحثه ی کتاب های شهید رو شروع کردیم.
حتما پیشنهاد می کنم اگر نیاز به مرور سریع مباحث اعتقادی تون دارید از خوندن مجموعه کتب ضابطه ی حرکت بر صراط مستقیم غافل نشید.

پ.ن۲: چقدر از ضربه های جاهلانه یا مقرضانه ای که می خوریم، از این عدم دقت در واژه ها یا واژه سازی های اشتباه است. 
کاش یه کم بابت دونستن معناهاشون وقت بذاریم:)

خصوصا این تشکلات دانشجویی که به عنوان موتور یه قطار باید خط دهی کنند:(


#موهای_تو_خانه_ی_ماهی_هاست
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
#رمان_نوجوان

لب های دختر غاضریه تکان می خورد: دستگاه جبار ایران، با مراجع سر جنگ داشت، با علمای اسلام مخالف بود، به قرآن چه کار داشت؟ به مدرسه ی فیضیه چه کار داشتند؟ به طلاب علوم دینیه چه کار داشتند؟ این ها با اساس کار دارند. با اساس اسلام و ت مخالفند. این ها نمی خواهند این اساس موجود باشد.»
- این ها چیست می گویی؟ 
- این ها حرف های من نیست.
- حرف های کیست این ها؟
- حرف های اولاد پیغمبر است.
این ها نمی خواهند صغیر و کبیر ما موجود باشد. اسرائیل نمی خواهد در این مملکت قرآن باشد. اسرائیل نمی خواهد در این مملکت علمای اسلام باشند. اسرائیل نمی خواهد در این مملکت دانشمند باشد. اسرائیل به دست عمال سیاه خود، مدرسه ی فیضیه را کوبید، ما را می کوبد. شما ملت را می کوبد. می خواهد اقتصاد شما را قبضه کند. می خواهد، تجارت و زراعت شما را از بین ببرد. می خواهد ثروت ها را تصاحب کند. اسرائیل می خواهد به دست عمال خود، آن چیزهایی را که مانع هستند، آن چیزهایی را که سد راه هستند، از سر راه بردارد. قرآن سد راه است، باید برداشته شود. ت سد راه است، باید شکسته شود. مدرسه ی فیضیه و دیگر مراکز علم و دانش، سد راه است، باید خراب شود. طلاب علوم دینیه ممکن است بعد ها سد را بشوند، باید کشته شوند، از پشت بام پرت شوند، باید سر و دست آن ها شکسته شود.»
- چه می گویی؟ کی را می گویی؟ 
- همان که این مردم برایش کفن پوشیده اند، همان که این مردم یا مرگ خودشان را می خواهند یا آزادی علما.

 


پ.ن: کتاب، رمانی است مناسب نوجوان با موضوع حادثه ی مدرسه ی فیضیه قم.

پ.ن۲: دنبال شناخت رمان های نوجوان هستم، اگر می شناسید لطفا معرفی کنید؟ با تشکر


 

چند هفته پیش که با ماشین رفته بود بیرون، احساس کرد یکی از چرخ های جلو کم باد شده، داد به مغازه تنظیم باد که نزدیک خونمون بود تنظیمش کنه. 
چند روز  قبل که باهم رفتیم بیرون، متوجه شد دوباره کم باد شده، و‌ رفتیم که دوباره تنظیم باد کنه.
آقای مغازه دار گفت مطمئنی پنچر نیست؟ 
یه پنچر گیری کن.
گفت آره مطمئنم. 
اما نبود.
 امروز دوباره همون داستان پیش اومد و‌مجبور شد بره برای پنچر‌گیری و اتفاقا پنچر بود.


یاد خودمون افتادم
شده برید یه جای پر انرژی مثلا زیارت و‌کلی حالتون خوب بشه؟
اما بعد چند روز، حالتون برگرده مثل قبل؟
شده یه کارهایی خوبی کنید مثل ختم قرانی، خوندن دعایی، ریختن اشکی، احسان به نیازمندی و. بعد چند وقت حال خوب اون موقع پیشتون نمونه؟

حالا دائم هی فکر‌کنیم دوای دردمون ۲۴ساعته فلان جا رفتن و‌فلان کار کردنه. 
ولی راستش به نظرم نیست 
به نظرم یه جا این انرژی نشتی داره که زود پنچر می شیم.
نیازه یه پنچر گیری بکنیم

نه با نظر خودمون 
بریم پیش یه پنچرگیر.

حالا یه وقت اون پنچر گیری حضور در فضاهای جمعی هست که قشششششنگ اشکالات ادم رو رو می کنه، یا قرار گرفتن در مرحله ی رشدی بالاتر و پذیرش موقعیت ها و نقش های جدید یا پرسیدن از یه دوست بی غرض یا یه عالم متقی یا.


#رقص_در_دل_آتش
#سعید_عاکف

ما نه لشکر بودیم، نه گردان و نه حتی گروهان. دشمن ولی زد به فرار. فقط همان سنگر دوشکا آتش می ریخت. بد جوری جلومان را گرفته بود. شفیع رفت توی دل آتشش. با گریه و با ناله رفت. صدبار از خودم پرسیدم: این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!»
یعنی بچه ها هم چیزی دیده بودند؟ نه؛ فکر نکنم. ولی مثل شفیع گریه می کردند، مثل سیّد. خودشان بعدا گفتند: ما بی سعادت بودیم.
پس حتما از گریه ی شفیع، و قبلش از گریه ی سیّد، به گریه افتاده بودند. شفیع به سنگر نرسیده بود، آتش دوشکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفیع اسیرشان کرد.
آن شب چقدر اسیر  گرفتیم! دویست تا هم بیشتر شدند. رنگ روی هیچ‌کدامشان نمانده بود. از همان اول، جور خاصی نگاهمان می کردند. گویی بین ما، دنبال کسی می گشتند؛ دنبال کسی که خیلی ترسیده بودند! شفیع لبش را می گزید. سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. بلند گریه می کرد. نمی دانم آن همه اشک را از کجا می آورد؟!
اسیرها، همین طور ور می زدند، گویی سراغ کسی را می گرفتند. یکی از بچه های اهواز با ما بود.بهش گفتم: ببین این زبون بسته ها چی می گن؟ .
اجازه سوال کردن ندادند، اسیرها. خودشان شروع کردند به صحبت. نمی دانم او چه شنید. ولی دیدم لبش را گزید. یکهو زد زیر گریه. چه گریه ای!  توی های و هوی گریه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها فشار داد. دست هایش را مشت کرد. چند بار کوبید روی خاک ها. هی می گفت: ما رو ببخش، مولا جان!

 


پ.ن: کتاب، داستان زندگی دو برادر رو روایت می کنه، هاشم و علی، دو برادری که روش زندگی شون با هم خیلی فرق داره، خیلی. و داستان از کنش ها و واکنش های این دو برادر شکل می گیره.

پ.ن۲: با قلم آقای عاکف اولین بار با خوندن کتاب خاک های نرم کوشک آشنا شدم، بعد ها حکایت زمستانشون رو خوندم و یادمه انقدر برای جذاب بود که به شماره ای که برای نظر دادن بود، پیامک زدم و چه قدر بزرگ منشانه پاسخگو بودن. بعدها توی یکی از اردوهای دانشگاه مون دعوت شده بودند و من اونجا فهمیدم همچین قلمی از چه آدم دغدغه مندی  ناشی میشه.
دیگه بعد اون می دونستم احتمالا  کتاب های خودشون و کتاب های انتشارات شون(ملک اعظم) کتاب های به درد بخوری خواهند بود و الحق که تا این جا واقعا خوب بودند. کتاب هایی مثل تپه جاوید و راز اشلو(معرفی شده توسط ایشون)، گمشده ی مزار شریف، شام برفی، در جست و جوی ثریا و.


#انسان_۲۵۰_ساله
بیانات مقام معظم رهبری درباره زندگی ی-مبارزاتی ائمه معصومین
#نشر_صهبا

این نیازِ همیشگیِ یک انسانِ زنده و یک انسان آگاه است؛ انسانی که سر در پیله ی خود نکرده باشد،‌به زندگی خود دل خوش نکرده باشد. انسانی که به زندگی عمومی بشر با نگاه کلان، نگاه می کند، به طور طبیعی حالت انتظار دارد. این معنای انتظار است. انتظار یعنی قانع نشدن، قبول نکردنِ وضع موجودِ زندگی انسان و تلاش برای رسیدن به وضع مطلوب؛ که مسلم است این وضع مطلوب با دست قدرتمند ولیّ خدا، حضرت حجه بن الحسن، مهدیِ صاحب زمان (عج) تحقق پیدا خواهد کرد. 
باید خود را به عنوانِ یک سرباز، به عنوانِ انسانی که حاضر است برای آن‌چنان شرایطی مجاهدت کند، آماده کنیم.


پ.ن: خیییییلی کتاب مفیدی بود، اینکه تاریخ رو طوری نگاه کنی که بشه ازش عبرت بگیزی، اینکه مثل داستان سر و ته داشته باشه واقعا مفید و ارزشمند هست.

پ.ن۲: اسلام با ت درآمیخته شده، جدایی دین از ت عملا غیر ممکن هست، اما برای فهم صحیح این ت باید به زندگی و مبارزات ائمه نگاه کرد.


یادمه وقتی ۶ سالم بود، یه روز مامان خانم جان اومد و خیلی منطقی یه حرف هایی زد که خلاصه اش این بود که بیا بریم واکسنت رو بزنیم.
بین حرف ها هم نصیحت هایی بود که اونم خلاصه اش حاکی از ضرورت بچه ی خوبی بودن من بود.
و در آخر وعده و وعید هایی وسوسه برانگیز :)

. ما رفتیم درمانگاه، بماند که من انقدر کولی بازی درآوردم که همه ی پرسنل اومدن تا مطمئن بشن این صداهای یه بچه ی شش ساله است نه صدای یکی از طرفین قرار دعوا؛)

با این وجود مامان عزیزم به وعده اش عمل کرد
هرچند که من اون توصیه ها رو‌ انجام نداده بودم.

 جایزه ی مثلا بچه ی خوب بودنم، یه لباس سفید بود به انتخاب خودم.
و من از اون روز تا چند وقت تمام رفتارهای زندگیم تحت تاثیر اون لباس شد. 
هر جایی نمی نشستم، دائم حواسم بود که هرچیزی نخورم که احتمال کثیف شدنش باشه، دیگه از خاک بازی خبری نبود و. 
آخه می خواستم لباسم سفید بمونه

 

 

 

خدایا 
می دونم کلی توصیه کردی که اشتباه نکنم

که بنده ی خوبی باشم
و برای ترغیب شدنم کلی وعده دادی

می دونم من هیچ کدوم از توصیه ها رو عملی نکردم

و‌می دونم شما بازم از رحمانیتت،  ماه رمضون رو روزیم کردی.

خدایا به من گفتن بعد ماه مبارک، یه لباس سفید از جنس تقوا تنمون می کنن، گفتن مواظب باشید خاکیش نکنید، هر نگاهی نکنید، هر چیزی نخورید، هرجایی نرید با هرکسی نشست و‌برخاست نکنید و.


میشه کمکم کنی لباسم رو سفید نگه دارم؟ 

 

 

 

#خوش_بخت_آن_کسی_که_بخشیده_می‌شود


 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 59 ثانیه

 

Quds, like Khorramshahr

Will be released

 

خرمشهر آمدیم

کربلا می آییم

قدس خواهیم آمد


#تعلیم_و_تربیت_در_اسلام
#شهید_استاد_مرتضی_مطهری

در این جا ما دو مسئله داریم: یکی مسئله پرورش عقل و دیگر مسئله علم.
مسئله علم همان آموزش دادن است. تعلیم» عبارت است از یاد دادن. از نظر تعلیم، متعلّم فقط گیرنده است و‌ مغر او به منزله ی انباری است که یک سلسله معلومات در آن ریخته می شود. ولی در آموزش، کافی نیست که هدف این باشد. امروز هم این را نقص می شمارند که هدف آموزگار فقط این باشد که یک سلسله معلومات، اطلاعات و فرمول در مغز متعلّم بریزد، آن جا انبار بکند و ذهن او بشود مثل حوضی که مقداری آب در آن جمع شده است. هدف معلم باید بالاتر باشد و آن این است که نیروی فکری متعلم را پرورش و استقلال بدهد و قوه ی ابتکار او را زنده کند، یعنی کار معلم در واقع آتشگیره دادن است. فرق است میان تنوری که شما بخواهید آتش از بیرون بیاورید و در آن بریزید تا این تنور را داغ کنید و تنوری که در آن هیزم و چوب جمع است، شما آتشگیره از خارج ‌میاورید، آنقدر زیر این چوب ها و هیزم ها می دهید تا خود این ها کم کم مشتعل بشود و تنور با هیزم خودش مشتعل گردد.


 

پ.ن: اگر مهم ترین موضوع در عالم تربیت انسان نیست، پس چیه؟ 

پ.ن۲: خیلی از کتاب های شهید رو برای چندمین بار می خونم و برای چندمین بار می فهمم چققققققدر مدیون ایشونم برای دانسته هام. شادی روحشون صلوات بفرستید لطفا.


#خاطرات_ایران
خاطرات ایران ترابی
#شیوا_سجادی
نشر #سوره_مهر

بارها شاهد بودم وقتی نماینده بنیاد شهید می آمد و فرم هایی پر می کردند و از مجروح ها می پرسیدند خواسته هایشان چیست، تمام خواسته های آن ها از معنویت بود و کمتر از مادیات صحبت می شد.
می دیدم یا تقاضای حج می کنند، یا خواستار زیارت امام هستند. وقتی بانک خون بیمارستان اعلام نیاز می کرد که به گروه خون خاصی احتیاج دارند، مج که روی تخت بودند، اصرار می کردند خون بدهند. می گفتیم: شما خودتان مجروحید. روی تخت خوابیده اید. کلی خون گرفته اید. حالا چطور می خواهید خون بدهید؟» اصرار می کردند و می گفتند: ما بلدیم چه کار کنیم. ما جوان هستیم. یک لیوان آبمیوه بخوریم، جبران می شود. شما فقط اجازه بدهید برویم خون بدهیم.»
وقتی نمی گذاشتیم، می گفتند: خواهر فردای قیامت جلوی راهت را می گیریم که نگذاشتید برویم خون بدهیم، الان بنده خدایی اون پایین افتاده به خون احتیاج دارد که دارند اعلام می کنند.»
برای سرکشی که داخل اتاق ها می رفتم، می دیدم همه مجروح ها جوان هستند با وجود دردی که دارند سر به سر هم می گذارند و همدیگر را می خندانند. کافی بود مریضی بین آن ها بخوابد و کمی گرفته باشد. کاری می کردند که از آن حالت بیرون بیاید. با دیدن روحیه ی بشاش آن ها خستگی از تنم بیرون می رفت. با خودم می گفتم با این وضعیتشان که جراحتی دارند یا عضوی از بدنشان را از دست داده و بستری هستند ولی چه روحیه ای دارند. ما در مقایسه با این ها چه کار کرده ایم؟ 

 


پ.ن: ما در مقایسه با این ها چه کار کرده ایم؟

پ.ن۲: کتاب هدیه بود از دوست عزیزی
قسمتی از دست نوشته ی اول کتاب:
خاطرات ایران، خاطرات ن بزرگ ایران است.
ایران بدون ن بزرگ، بزرگ نخواهد شد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها